نه
لغتنامه دهخدا
نه . [ ن َ ] (حرف ربط) حرف نفی است که چون بر سر فعل درآید به صورت « نَ » نوشته شود و هرگاه بین آن و فعل کلمه ای یا کلماتی واقع شود به صورت «نه » آید :
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست .
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت .
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس .
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه .
جوان را چو شد سال بر سی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی و رفت .
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیماربگزایدش .
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
نه نافه بیارد همه آهوئی
نه عنبر فشاند همه جودری .
نه هم قیمت دُرّ باشد بلور
نه هم رنگ گلنار باشد پژند.
|| (ق ) به معنی لا، مقابل نعم . خیرمقابل بله و آری . برای نفی و رد و انکار :
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
چنین باید که هر کس را به تو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حدیث تو همه با دشمنانش داد و ده باشد
جواب تو مر ایشان را به هر گفتار نه باشد.
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود.
|| قید نفی است که بر سر فعل درآید :
چنو نه هست و نه بودو نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
نه خوردم این همه نعمت نه دادم
نه بهر او همه برهم نهادم .
|| نیست :
نانوردیم و خوار، وین نه شگفت
که بر خار نیست ورد نورد.
طلایه نه و دیدبان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیز نه .
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس .
ز پاکی مهر بر گفتار من نه
کجا یک راست چون گفتار من نه .
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نوبهارست و مرا نه .
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه .
|| نا. غیر. چون بر سر صفت آید معنی مخالف آن را بیان کند :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه همواراست .
چه می خوردن چه چوگان وچه نخجیر
همه با تو نه پدرام است و دلگیر.
نه برجای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آن سر جویبار.
نه آگه بود مست بی هش ز کار
شود آگه آنگه که شد هوشیار.
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته .
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است .
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش .
|| بی . بدون . (یادداشت مؤلف ) :
زمینی زرآغن به سختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه .
|| مضمون جمله ٔ قبلی را نفی می کند. (یادداشت مؤلف ) :
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
دُر ار هست کوچک بها به ز سنگ .
ببرم دل ز هر چیزی وز او نه
که او از هرچه در گیتی مرا به .
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و باشما نه .
شدن بادش براه و آمدن نه
که او را مرگ بی شک زآمدن به .
|| آیا چنین نیست که ؟ غیر از این است که ؟ (یادداشت مؤلف ) :
نه به آخر همه بفرساید؟
هر که انجام راست فرسُدنی است .
بدو گفت خسرو که این بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش ؟
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخنگویان دهری ؟
نه توگفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری ؟
|| نه این است . چنین نیست :
نه هرکه شاعر باشد به مدح او برسد
نه هرکه گونه سیه دارد او بود عنبر
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه به هر سری افسر.
نه هر کو زربیابد بفکند سیم .
نه هرکه شاهش خوانند شاهی آید از او
نه هرچه ابر بود در هوا مطر دارد.
نه هرکه شمشیر دارد حرب باید ساخت
نه هرکه دارد پازهر زهر باید خورد.
نه هرکه او قلمی داشت چون تو داند شد
نه هرکه او کمری بست چون دو پیکر شد.
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند.
نه هرکه مال نبودش به عافیت بنزیست
نه هرکه ملک جهان یافت عاقبت بنمرد.
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست .
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت .
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس .
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه .
جوان را چو شد سال بر سی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی و رفت .
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیماربگزایدش .
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
نه نافه بیارد همه آهوئی
نه عنبر فشاند همه جودری .
نه هم قیمت دُرّ باشد بلور
نه هم رنگ گلنار باشد پژند.
|| (ق ) به معنی لا، مقابل نعم . خیرمقابل بله و آری . برای نفی و رد و انکار :
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.
چنین باید که هر کس را به تو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حدیث تو همه با دشمنانش داد و ده باشد
جواب تو مر ایشان را به هر گفتار نه باشد.
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود.
|| قید نفی است که بر سر فعل درآید :
چنو نه هست و نه بودو نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
نه خوردم این همه نعمت نه دادم
نه بهر او همه برهم نهادم .
|| نیست :
نانوردیم و خوار، وین نه شگفت
که بر خار نیست ورد نورد.
طلایه نه و دیدبان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیز نه .
همین بد که کردی ترا خود نه بس
که خیره همی بشنوی پند کس .
ز پاکی مهر بر گفتار من نه
کجا یک راست چون گفتار من نه .
همانا خاک در گیتی ز من به
که او را نوبهارست و مرا نه .
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از پی چه .
|| نا. غیر. چون بر سر صفت آید معنی مخالف آن را بیان کند :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه همواراست .
چه می خوردن چه چوگان وچه نخجیر
همه با تو نه پدرام است و دلگیر.
نه برجای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آن سر جویبار.
نه آگه بود مست بی هش ز کار
شود آگه آنگه که شد هوشیار.
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته .
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است .
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش .
|| بی . بدون . (یادداشت مؤلف ) :
زمینی زرآغن به سختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه .
|| مضمون جمله ٔ قبلی را نفی می کند. (یادداشت مؤلف ) :
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
دُر ار هست کوچک بها به ز سنگ .
ببرم دل ز هر چیزی وز او نه
که او از هرچه در گیتی مرا به .
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و باشما نه .
شدن بادش براه و آمدن نه
که او را مرگ بی شک زآمدن به .
|| آیا چنین نیست که ؟ غیر از این است که ؟ (یادداشت مؤلف ) :
نه به آخر همه بفرساید؟
هر که انجام راست فرسُدنی است .
بدو گفت خسرو که این بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش ؟
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخنگویان دهری ؟
نه توگفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری ؟
|| نه این است . چنین نیست :
نه هرکه شاعر باشد به مدح او برسد
نه هرکه گونه سیه دارد او بود عنبر
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه به هر سری افسر.
نه هر کو زربیابد بفکند سیم .
نه هرکه شاهش خوانند شاهی آید از او
نه هرچه ابر بود در هوا مطر دارد.
نه هرکه شمشیر دارد حرب باید ساخت
نه هرکه دارد پازهر زهر باید خورد.
نه هرکه او قلمی داشت چون تو داند شد
نه هرکه او کمری بست چون دو پیکر شد.
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند.
نه هرکه مال نبودش به عافیت بنزیست
نه هرکه ملک جهان یافت عاقبت بنمرد.