نمونه
لغتنامه دهخدا
نمونه . [ ن ُ / ن ِ مو ن َ / ن ِ ] (اِ) نمودار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). انموذج معرب آن است . (انجمن آرا). نمویه . جزء کوچک و مقدار اندک از هر چیزی که بدان می نمایانند همه ٔ آن چیز را و هر چیزی که به وسیله ٔ آن چیز دیگری را بنمایانند و آشکار سازند. (ناظم الاطباء). قلیلی از چیزی برای دانستن چگونگی آن چیز از خوبی و بدی . (یادداشت مؤلف ). جزئی که صفات و مشخصات کل را روشن سازد، یا فردی که معرف کلی باشد. مستوره :
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
نمونه ای است به عالم علی و عثمان را.
صنع را برترین نمونه توئی
خط بی چون و بی چگونه توئی .
زین پیچ و خم ار مرد رهی روی بتاب
کاین مشت تو را نمونه ٔ خروار است .
ای خسروی که بزمت شد خلد را نمونه .
|| شبه . مانند. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). شبیه . مثل . (انجمن آرا). || نشان . علامت . (ناظم الاطباء). || پدیده . بذیذج . (یادداشت مؤلف ). || به معنی نموده نیز قریب است که نشان داده بوده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). نموده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) آنچه به عنوان سرمشق و مثل کامل باشد: دبستان نمونه ، شاگرد نمونه ، مزرعه ٔ نمونه . (از فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) شکل . هیأت . || طرح .طرز. (ناظم الاطباء). || مصداق . (یادداشت مؤلف ). || چاشنی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به نمونه کردن شود. || عرض سپاه . (ناظم الاطباء). || خاصه ٔ طبیعی بود(؟). (یادداشت مؤلف از نسخه ای از لغت فرس اسدی ). فطری . جبلّی . طبیعی . خاصه ٔ طبیعی . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) زشت . (اوبهی ) (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ خطی ) (شمس فخری ). نازیبا. (جهانگیری ) :
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
بر آن بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار نمونه .
شود آگه از این کار نمونه
وز این بفسرده مهر باژگونه .
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع واشگونه .
چو یوسف شنید این نمونه خبر
که از گریه شد کور چشم پدر...
بدو گفت کای مهتر نیک خواه
مرا اوفتاد این نمونه گناه .
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟
ترسم این چرکن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال .
|| بازگونه . (برهان قاطع). باشگونه . (فرهنگ خطی ) (صحاح الفرس ).بازگردانیده . (صحاح الفرس ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نابه کار. (لغت فرس اسدی ). ناقص . به کارنیامده . (برهان قاطع) (جهانگیری ). ازکارافتاده . (عباس اقبال ، حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). رجوع به نمونه شدن شود. || (اِ) در تداول چاپ و مطبعه ها، نمونه عبارت است از فرم های چاپی که چاپخانه نزد مصحح ارسال می دارد و مصحح پس از تصحیح آن راپس می فرستد و پس از اطمینان از صحت ، اجازه ٔ چاپ می دهد. (فرهنگ فارسی معین ). صفحاتی از حروف چیده شده که برای غلطگیری و تصحیح نزد«مصحح » یا نویسنده ٔ مطلب می فرستند تا حروفی را که نادرست و نابه جا چیده اند روی آن مشخص نماید و برای تعویض حروف به چاپخانه برگشت دهد.
امیر سید عالم علی که علم و حیاش
نمونه ای است به عالم علی و عثمان را.
صنع را برترین نمونه توئی
خط بی چون و بی چگونه توئی .
زین پیچ و خم ار مرد رهی روی بتاب
کاین مشت تو را نمونه ٔ خروار است .
ای خسروی که بزمت شد خلد را نمونه .
|| شبه . مانند. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). شبیه . مثل . (انجمن آرا). || نشان . علامت . (ناظم الاطباء). || پدیده . بذیذج . (یادداشت مؤلف ). || به معنی نموده نیز قریب است که نشان داده بوده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). نموده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) آنچه به عنوان سرمشق و مثل کامل باشد: دبستان نمونه ، شاگرد نمونه ، مزرعه ٔ نمونه . (از فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) شکل . هیأت . || طرح .طرز. (ناظم الاطباء). || مصداق . (یادداشت مؤلف ). || چاشنی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به نمونه کردن شود. || عرض سپاه . (ناظم الاطباء). || خاصه ٔ طبیعی بود(؟). (یادداشت مؤلف از نسخه ای از لغت فرس اسدی ). فطری . جبلّی . طبیعی . خاصه ٔ طبیعی . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) زشت . (اوبهی ) (برهان قاطع) (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ خطی ) (شمس فخری ). نازیبا. (جهانگیری ) :
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
بر آن بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار نمونه .
شود آگه از این کار نمونه
وز این بفسرده مهر باژگونه .
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع واشگونه .
چو یوسف شنید این نمونه خبر
که از گریه شد کور چشم پدر...
بدو گفت کای مهتر نیک خواه
مرا اوفتاد این نمونه گناه .
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟
ترسم این چرکن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال .
|| بازگونه . (برهان قاطع). باشگونه . (فرهنگ خطی ) (صحاح الفرس ).بازگردانیده . (صحاح الفرس ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نابه کار. (لغت فرس اسدی ). ناقص . به کارنیامده . (برهان قاطع) (جهانگیری ). ازکارافتاده . (عباس اقبال ، حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). رجوع به نمونه شدن شود. || (اِ) در تداول چاپ و مطبعه ها، نمونه عبارت است از فرم های چاپی که چاپخانه نزد مصحح ارسال می دارد و مصحح پس از تصحیح آن راپس می فرستد و پس از اطمینان از صحت ، اجازه ٔ چاپ می دهد. (فرهنگ فارسی معین ). صفحاتی از حروف چیده شده که برای غلطگیری و تصحیح نزد«مصحح » یا نویسنده ٔ مطلب می فرستند تا حروفی را که نادرست و نابه جا چیده اند روی آن مشخص نماید و برای تعویض حروف به چاپخانه برگشت دهد.