نم
لغتنامه دهخدا
نم . [ ن َ ] (اِ) تری . رطوبت . (انجمن آرا) (آنندراج ). رطوبت اندک . (برهان قاطع). رطوبت و تری اندک . (ناظم الاطباء). نمج . ندی . بلل . نداوت . ندوت . (یادداشت مؤلف ) :
به دریا به آب اندرون نم نماند
که چوبینه راشاه بایست خواند.
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود.
نه از ریختن زآن دوان کم شدی
نه آن خشک را لب پر از نم شدی .
به خوشه درون چون گهر در صدف
نه باکش ز نم بود و بیمش ز تف .
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد از آن زنگی
پدید آید کجا ریزد ز پولادش مگر سوهان .
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد به هم تا ندادیش نم .
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف .
سر به سوی زمین فروبرده
به نمی زنده از دمی مرده .
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
نم شبنم به گل رسد شبها
هم نمی بر سراب می چکدش .
|| طراوت . (برهان قاطع). || آب اندک . (فرهنگ فارسی معین ) :
بگفتند بااو که رستم نماند
از آن غم به دریا درون نم نماند.
ببستی ز دور اژدها را به دم
ز آب آتش آوردی از خاره نم .
همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه .
|| قطره . (فرهنگ فارسی معین ) :
هم نمی بر سراب می چکدش .
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری .
|| ژاله . (ناظم الاطباء).باران :
فَخَن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم .
نیامد همی ز آسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم .
به گیتی ندیدی کسی را دژم
وزابر اندرآمد به هنگام نم .
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم .
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم .
مرا نوآیین باغی است روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهدنم .
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
زیرا که اگر چو ابر برشد
از دود سیه نیایدت نم .
گر نبارد در چمن نم بر نیارداز زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
نم عدل تو بر کشت امید آن کسان بادا
که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم .
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم .
آب چون نار هم ازپوست خورم
چون نیابم نم نیسان چه کنم .
|| اشک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
همی رفت با دل پر از درد و غم
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم .
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم .
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند.
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید از دیده نم .
آن را نتوانی تو دید هرگز
با خاطر تاریک و چشم پرنم .
ز بهر عدت روز قیامت
تورا در چشم و دل نار و نمی کو.
شک نکنم هیچ کآن بنفشه و سنبل
از نم این چشم سیل بار برآمد.
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
دور سلیمان و عدل بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم .
نم چشم آبروی من ببرد از بسکه می گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم .
|| (ص ) مجازاً، تر. مرطوب . (آنندراج ). نم دار. نمناک . (فرهنگ فارسی معین ) :
نیست پیکان تو را در دل خون گشته قرار
بگذرد آب به سرعت ز زمینی که نم است .
- نم از آتش برآوردن ؛ کار محال کردن :
گرقدمت شد به یقین استوار
گرد ز دریا نم از آتش برآر.
- نم از چشم چیدن ؛ اشک از روی پاک کردن و تسلی دادن و دلنوازی کردن . (ناظم الاطباء).
- نم افکندن ؛ خشک شدن . برطرف شدن رطوبت :
کمند و سلیحش چو بفکند نم
زره را بپوشید شیر دژم .
- نم برداشتن ؛نم کشیدن . مرطوب شدن :
آبروئی که بود عاریتی روسیهی است
همه زنگ است اگر آینه بردارد نم .
- نم برون ندادن ؛ اندک و یا هیچ ندادن وبخیل و لئیم شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب نم بیرون ندادن و نم پس ندادن شود.
- نم به نم رسیدن ؛ در تداول کشاورزان ، آمدن باران به اندازه ای که به زمین فروشده و با نم و تری زیر زمین تلاقی کند و عرب نیز آن را التقاء ثریان و التقاء ثروان گوید. (یادداشت مؤلف ).
- نم بیرون (برون ) ندادن ؛ نم پس ندادن . تراوه نکردن . تری نتراویدن :
بی شکست این شیشه نم بیرون نداد
رخت شادی را به سیل خون زدند.
دل راز تو از تو هم نهان داشت
این ظرف برون نمی دهد نم .
- || کنایه از ریزش کم هم نکردن . گویند: فلان نم بیرون نمی دهد؛ یعنی یک قطره ریزش ندارد. پر ممسک است . (آنندراج ). رجوع به ترکیب نم پس ندادن شود.
- || راز نگفتن . (آنندراج ). لب به رازی نگشودن . با همه تهدید و اصرارها افشای رازی نکردن ونکته ای بروز ندادن .
- نم پس ندادن ؛ تری نتراویدن .
- || مجازاً، هیچ ندادن . دیناری ندادن . با انتظاری که بود کمترین چیزی ندادن . هیچ تمتعی ندادن . کمترین و کوچکترین عطائی نکردن . سخت بخل و امساک کردن . حتی اقل مبلغ و مقدار ندادن . (یادداشت مؤلف ). اندک فیضی نرساندن . لب به سخنی نگشودن . و رجوع به ترکیب قبلی شود.
- نم داشتن ؛ مرطوب بودن . خیسیده بودن . خشک و محکم نبودن :
دل از همدوشی عکس تو بر آئینه می لرزد
که تومست می نازی و این دیوار نم دارد.
- || مجازاً گویند: ساعتش نم دارد؛ یعنی ساعت سعد و وقت مناسبی نیست . همچنین در مورد کسی که عبارتی را غلط خوانده یا نوشته است گویند: سوادش نم دارد یانم کشیده است .
- نم کشیدن ؛ مرطوب شدن . نم گرفتن :
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز غم
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی .
- نم گرفتن ؛ تر شدن . (ناظم الاطباء). نم کشیدن . خیس و مرطوب شدن :
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته .
- نیم نم ؛ مرطوب . نیمه مرطوب . که اندک رطوبتی دارد. که کاملاً خشک نیست :
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم .
به دریا به آب اندرون نم نماند
که چوبینه راشاه بایست خواند.
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود.
نه از ریختن زآن دوان کم شدی
نه آن خشک را لب پر از نم شدی .
به خوشه درون چون گهر در صدف
نه باکش ز نم بود و بیمش ز تف .
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد از آن زنگی
پدید آید کجا ریزد ز پولادش مگر سوهان .
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نیامد به هم تا ندادیش نم .
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف .
سر به سوی زمین فروبرده
به نمی زنده از دمی مرده .
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
نم شبنم به گل رسد شبها
هم نمی بر سراب می چکدش .
|| طراوت . (برهان قاطع). || آب اندک . (فرهنگ فارسی معین ) :
بگفتند بااو که رستم نماند
از آن غم به دریا درون نم نماند.
ببستی ز دور اژدها را به دم
ز آب آتش آوردی از خاره نم .
همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه .
|| قطره . (فرهنگ فارسی معین ) :
هم نمی بر سراب می چکدش .
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری .
|| ژاله . (ناظم الاطباء).باران :
فَخَن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم .
نیامد همی ز آسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم .
به گیتی ندیدی کسی را دژم
وزابر اندرآمد به هنگام نم .
خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی
آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم .
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحرگاهی و نم .
مرا نوآیین باغی است روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهدنم .
بارنده به دوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
زیرا که اگر چو ابر برشد
از دود سیه نیایدت نم .
گر نبارد در چمن نم بر نیارداز زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
نم عدل تو بر کشت امید آن کسان بادا
که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم .
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم .
آب چون نار هم ازپوست خورم
چون نیابم نم نیسان چه کنم .
|| اشک . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
همی رفت با دل پر از درد و غم
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم .
بیامد پر از خون دو رخ پیلسم
روان پر ز داغ و رخان پر ز نم .
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند.
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید از دیده نم .
آن را نتوانی تو دید هرگز
با خاطر تاریک و چشم پرنم .
ز بهر عدت روز قیامت
تورا در چشم و دل نار و نمی کو.
شک نکنم هیچ کآن بنفشه و سنبل
از نم این چشم سیل بار برآمد.
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
دور سلیمان و عدل بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم .
نم چشم آبروی من ببرد از بسکه می گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم .
|| (ص ) مجازاً، تر. مرطوب . (آنندراج ). نم دار. نمناک . (فرهنگ فارسی معین ) :
نیست پیکان تو را در دل خون گشته قرار
بگذرد آب به سرعت ز زمینی که نم است .
- نم از آتش برآوردن ؛ کار محال کردن :
گرقدمت شد به یقین استوار
گرد ز دریا نم از آتش برآر.
- نم از چشم چیدن ؛ اشک از روی پاک کردن و تسلی دادن و دلنوازی کردن . (ناظم الاطباء).
- نم افکندن ؛ خشک شدن . برطرف شدن رطوبت :
کمند و سلیحش چو بفکند نم
زره را بپوشید شیر دژم .
- نم برداشتن ؛نم کشیدن . مرطوب شدن :
آبروئی که بود عاریتی روسیهی است
همه زنگ است اگر آینه بردارد نم .
- نم برون ندادن ؛ اندک و یا هیچ ندادن وبخیل و لئیم شدن . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب نم بیرون ندادن و نم پس ندادن شود.
- نم به نم رسیدن ؛ در تداول کشاورزان ، آمدن باران به اندازه ای که به زمین فروشده و با نم و تری زیر زمین تلاقی کند و عرب نیز آن را التقاء ثریان و التقاء ثروان گوید. (یادداشت مؤلف ).
- نم بیرون (برون ) ندادن ؛ نم پس ندادن . تراوه نکردن . تری نتراویدن :
بی شکست این شیشه نم بیرون نداد
رخت شادی را به سیل خون زدند.
دل راز تو از تو هم نهان داشت
این ظرف برون نمی دهد نم .
- || کنایه از ریزش کم هم نکردن . گویند: فلان نم بیرون نمی دهد؛ یعنی یک قطره ریزش ندارد. پر ممسک است . (آنندراج ). رجوع به ترکیب نم پس ندادن شود.
- || راز نگفتن . (آنندراج ). لب به رازی نگشودن . با همه تهدید و اصرارها افشای رازی نکردن ونکته ای بروز ندادن .
- نم پس ندادن ؛ تری نتراویدن .
- || مجازاً، هیچ ندادن . دیناری ندادن . با انتظاری که بود کمترین چیزی ندادن . هیچ تمتعی ندادن . کمترین و کوچکترین عطائی نکردن . سخت بخل و امساک کردن . حتی اقل مبلغ و مقدار ندادن . (یادداشت مؤلف ). اندک فیضی نرساندن . لب به سخنی نگشودن . و رجوع به ترکیب قبلی شود.
- نم داشتن ؛ مرطوب بودن . خیسیده بودن . خشک و محکم نبودن :
دل از همدوشی عکس تو بر آئینه می لرزد
که تومست می نازی و این دیوار نم دارد.
- || مجازاً گویند: ساعتش نم دارد؛ یعنی ساعت سعد و وقت مناسبی نیست . همچنین در مورد کسی که عبارتی را غلط خوانده یا نوشته است گویند: سوادش نم دارد یانم کشیده است .
- نم کشیدن ؛ مرطوب شدن . نم گرفتن :
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز غم
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی .
- نم گرفتن ؛ تر شدن . (ناظم الاطباء). نم کشیدن . خیس و مرطوب شدن :
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته .
- نیم نم ؛ مرطوب . نیمه مرطوب . که اندک رطوبتی دارد. که کاملاً خشک نیست :
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم .