نشست
لغتنامه دهخدا
نشست . [ ن ِ ش َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن . رجوع به نشستن شود. || نشستن . جلوس :
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد طشتی به دست .
ز میدان بیامد به جای نشست
ابا پهلوانان خسروپرست .
نکوهش مکن عاقلی را که در صف
برای نشست خود آخر گزیند.
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست .
شمارست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست .
|| سکونت . مقام . (یادداشت مؤلف ) :
ز یأجوج و مأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست .
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست .
چه جای نشست توبود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا.
|| ماندن . توقف کردن :
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمده ایم .
دنیاکه جسر عاقبتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
ز این طایفه کارما نخواهد شد راست
تا چند از این نشست برباید خاست .
|| سکون . عدم حرکت . (یادداشت مؤلف ) :
خلق شود ز نشست دراز خلت مرد
که گنده گردد چون دیر ماند آب غدیر.
|| خمودت . (یادداشت مؤلف ). فتور :
از آن خشم آنگاه خالی شدی
که از تخم بابش یکی آمدی ،
نهانی نهادش برِ پشت دست
شدی آتش خشمش اندر نشست .
|| وضع نشستن . هیأت نشستن . (ناظم الاطباء). طریقه و طرز جلوس :
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست .
نگه کرد رستم سراپای اوی
نشست و سخن گفتن ورای اوی .
به دل گفت شاهی است این پرخرد
کز اینسان نشست از شهان درخورد.
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او.
|| معاشرت . مخالطت . (یادداشت مؤلف ) :
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست .
|| مصاحبت . نشست و خاست . مرافقت :
چوبا مرد دانات باشد نشست
ز بر دست گردد سر زیر دست .
گهی با تهمتن بدی می پرست
گهی با زواره گزیدی نشست .
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژادو نشست .
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست .
|| فرونشستن یا فرورفتن زمین یا کوهستان . (لغات فرهنگستان ). || حالت و کیفیت فروشدن بنائی . (یادداشت مؤلف ). || خسف . (یادداشت مؤلف ). || رکوب . سواری . (یادداشت مؤلف ). برنشستن : القعدة؛ آن اشتر که نشست را شاید. (مهذب الاسماء). المطیة؛ شتر که نشست را شاید. (السامی ). میثره ، آنچه بر روی زین افکنند تا نشست آسان باشد. (السامی ) : بدان که نشست پیغمبران و نیکمردان بر خر بود از بهر تواضع را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست .
دگر ژنده پیلی دژآگاه بود
که ویژه ی ْ نشست شهنشاه بود.
و هزار استر و عماری نشست مطربان را که جفت جفت در عماری نشاخته بودند. (مجمل التواریخ ). || جلوس کردن . بر تخت نشستن :
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی .
|| (اِ) جای نشستن . جا. مکان . مقام :
ز من گر نکوئی و گر رفت زشت
نشست ورا جای ده در بهشت .
که جز خاک تیره نشستش مباد
به هیچ آرزو کام و دستش مباد.
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار.
مرا نشست به دست ملوک و میران است
ترا نشست به ویرانی و ستوران بر.
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر چون که باشد جای شاید.
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم .
|| مجلس بزم . جلسه :
وزین ریدکان سپهبدپرست
وزین باغ و این خسروانی نشست .
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاهی مهی .
نشستی برآراست بر پیش آب
یکی خوان نو خواست اندر شتاب .
برخیز و بیا که سفره آراسته ایم
امروزبر آن نشست برخاسته ایم .
چون برخاستم گفت اینت مبارک شبی که دوش بود و اینت ستوده نشستی که این شب بود همانا که این نشست بهتر از وحدت ، فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بوده و اینت نکوهیده نشستی که نشست دوش بوده . (تذکرةالاولیاء).
|| مسکن . مأوی . اقامتگاه . قرارگاه :
نشستش به شهرسمرقند بود
در آن مرز چندیش پیوند بود.
گرو گرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو.
نشست تو در خره اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان پذیر.
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به سر زیر دست من است .
برخیز تا ما این به نزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند و نشستش به فلان حی است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیمبر جوی .
نشست و بر و بوم ما سر بسر
به کنعان در است ای شه باهنر.
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم .
من همت بازدارم و کبر پلنگ
ز آن روی مرا نشست کوه آمد و سنگ .
ز هیبت تو برانداختندببر و هژبر
یکی زبیشه نشست و یکی ز دشت مسیر.
و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه . (اسرارالتوحید ص 11).
|| نشستگاه . عاصمه . قاعده . پایتخت . کرسی . دارالملک . مقر. مستقر. (یادداشت مؤلف ) : پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر، و نشست خویش آنجا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). این کیقباد شهرهاء بسیار بناکرد... و نشست خویش به بلخ کرد و صد سالش زندگانی بود اندر پادشاهی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشست وی [ نعمان بن منذر ] به حیره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). افراسیاب ملک ترکستان بود و ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشست ملک [ الان ] بدین قلعه باشد... خندان شهری است نشست سپاه سالاران آن ملک است . (حدود العالم ). و هیچ نوع رااز خر خیزدها و شهرها نیست ... و همه خرگاههاست الا آنجا که نشست خاقان است . (حدود العالم ). مرو شهری بزرگ است و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون به بخارا نشیند. (حدودالعالم ).
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شادخواران .
امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافعبن سیار داشت و نشست وی به پوشنگ بود. (تاریخ بیهقی ص 361). و [ امیر خلف ] نشست خویش به داشن کرد و کارها مستقیم گشت . (تاریخ سیستان ). چون این دختر را با آنهمه اسباب به پارس آوردند که نشست شاه ایران بود شاه داراب بر آن شادی ها نمود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی ). و ازجهت دارالملک و نشست خویش از همه ٔ ممالک اصفهان اختیار کرد و آنجا عمارتها بسیار فرمود. (راحةالصدور). و این پادشاه شما را نشستی و قرارگاهی معلوم و معین نیست . (تاریخ قم ص 302). || تخت . سریر. اورنگ :
چو تاجش به ماه اندرآمد بمرد
نشست کئی دیگری را سپرد.
نشست کئی بر تو فرخنده باد
دل بدسگالان تو کنده باد.
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان .
|| مقام . مرتبه . پایگاه :
چنان دان که کس بی هنر در جهان
بخیره نجوید نشست مهان .
|| آرامگاه . مدفن :
اگر شهریاری اگرزیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست .
|| حضرت . (یادداشت مؤلف ). || منظر. مقابل مخبر. (یادداشت مؤلف ) :
نگه کن به دل تا پسند تو هست
از او آگهی بهتراست از نشست .
|| مقعد. اِست . دبر. (یادداشت مؤلف ) : چون معاویه به محراب اندرشد به نماز مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو گونه با استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ ).
- اهل نشست ؛ اهل مجلس . هم نشینان :
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست .
- به یک نشست ؛ در یک ساعت . در مدتی اندک . در یک جلسه :
ز آن شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست بپردازم .
- تخت نشست :
ز گنج نیاکان مرا هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست .
گروگان و این خواسته هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست .
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و رنج داردبه دست .
به بر زد سیاوش بر آن کار دست
به زین اندرآمد ز تخت نشست .
- جامه ٔ نشست ؛ جامه ٔ بزم . لباس بزم :
درم بار کردند خروار شصت
هم از گوهر و جامه های نشست .
- جایگاه نشست ؛ تخت . تخت شاهی :
کمر بسته و گرز شاهان به دست
بیاراسته جایگاه نشست .
کجا من گشایم دل و گنج و دست
سپارم به تو جایگاه نشست .
وز آن پس شهنشاه یزدان پرست
به خاک آمد از جایگاه نشست .
- || خانه . مسکن . محل سکونت :
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست .
بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا سخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیر دست .
- سرای نشست ؛ دنیا :
چنین گفت کاین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست .
- || خانه . منزل . اقامتگاه :
میان را به زنار خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست .
زدند آتش اندرسرای نشست
هزاراسب را دم بریدند پست .
نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد دارد به دست .
- نشست و خاست ؛ نشست و برخاست . مصاحبت . معاشرت :
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست .
- هم نشست ؛ معاشر. مصاحب . قرین :
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست .
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست .
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد طشتی به دست .
ز میدان بیامد به جای نشست
ابا پهلوانان خسروپرست .
نکوهش مکن عاقلی را که در صف
برای نشست خود آخر گزیند.
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست .
شمارست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست .
|| سکونت . مقام . (یادداشت مؤلف ) :
ز یأجوج و مأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست .
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست .
چه جای نشست توبود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا.
|| ماندن . توقف کردن :
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمده ایم .
دنیاکه جسر عاقبتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
ز این طایفه کارما نخواهد شد راست
تا چند از این نشست برباید خاست .
|| سکون . عدم حرکت . (یادداشت مؤلف ) :
خلق شود ز نشست دراز خلت مرد
که گنده گردد چون دیر ماند آب غدیر.
|| خمودت . (یادداشت مؤلف ). فتور :
از آن خشم آنگاه خالی شدی
که از تخم بابش یکی آمدی ،
نهانی نهادش برِ پشت دست
شدی آتش خشمش اندر نشست .
|| وضع نشستن . هیأت نشستن . (ناظم الاطباء). طریقه و طرز جلوس :
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست .
نگه کرد رستم سراپای اوی
نشست و سخن گفتن ورای اوی .
به دل گفت شاهی است این پرخرد
کز اینسان نشست از شهان درخورد.
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او.
|| معاشرت . مخالطت . (یادداشت مؤلف ) :
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست .
|| مصاحبت . نشست و خاست . مرافقت :
چوبا مرد دانات باشد نشست
ز بر دست گردد سر زیر دست .
گهی با تهمتن بدی می پرست
گهی با زواره گزیدی نشست .
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژادو نشست .
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست .
|| فرونشستن یا فرورفتن زمین یا کوهستان . (لغات فرهنگستان ). || حالت و کیفیت فروشدن بنائی . (یادداشت مؤلف ). || خسف . (یادداشت مؤلف ). || رکوب . سواری . (یادداشت مؤلف ). برنشستن : القعدة؛ آن اشتر که نشست را شاید. (مهذب الاسماء). المطیة؛ شتر که نشست را شاید. (السامی ). میثره ، آنچه بر روی زین افکنند تا نشست آسان باشد. (السامی ) : بدان که نشست پیغمبران و نیکمردان بر خر بود از بهر تواضع را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست .
دگر ژنده پیلی دژآگاه بود
که ویژه ی ْ نشست شهنشاه بود.
و هزار استر و عماری نشست مطربان را که جفت جفت در عماری نشاخته بودند. (مجمل التواریخ ). || جلوس کردن . بر تخت نشستن :
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی .
|| (اِ) جای نشستن . جا. مکان . مقام :
ز من گر نکوئی و گر رفت زشت
نشست ورا جای ده در بهشت .
که جز خاک تیره نشستش مباد
به هیچ آرزو کام و دستش مباد.
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار.
مرا نشست به دست ملوک و میران است
ترا نشست به ویرانی و ستوران بر.
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر چون که باشد جای شاید.
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم .
|| مجلس بزم . جلسه :
وزین ریدکان سپهبدپرست
وزین باغ و این خسروانی نشست .
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاهی مهی .
نشستی برآراست بر پیش آب
یکی خوان نو خواست اندر شتاب .
برخیز و بیا که سفره آراسته ایم
امروزبر آن نشست برخاسته ایم .
چون برخاستم گفت اینت مبارک شبی که دوش بود و اینت ستوده نشستی که این شب بود همانا که این نشست بهتر از وحدت ، فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بوده و اینت نکوهیده نشستی که نشست دوش بوده . (تذکرةالاولیاء).
|| مسکن . مأوی . اقامتگاه . قرارگاه :
نشستش به شهرسمرقند بود
در آن مرز چندیش پیوند بود.
گرو گرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو.
نشست تو در خره اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان پذیر.
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به سر زیر دست من است .
برخیز تا ما این به نزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند و نشستش به فلان حی است . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیمبر جوی .
نشست و بر و بوم ما سر بسر
به کنعان در است ای شه باهنر.
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم .
من همت بازدارم و کبر پلنگ
ز آن روی مرا نشست کوه آمد و سنگ .
ز هیبت تو برانداختندببر و هژبر
یکی زبیشه نشست و یکی ز دشت مسیر.
و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه . (اسرارالتوحید ص 11).
|| نشستگاه . عاصمه . قاعده . پایتخت . کرسی . دارالملک . مقر. مستقر. (یادداشت مؤلف ) : پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر، و نشست خویش آنجا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). این کیقباد شهرهاء بسیار بناکرد... و نشست خویش به بلخ کرد و صد سالش زندگانی بود اندر پادشاهی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشست وی [ نعمان بن منذر ] به حیره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). افراسیاب ملک ترکستان بود و ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشست ملک [ الان ] بدین قلعه باشد... خندان شهری است نشست سپاه سالاران آن ملک است . (حدود العالم ). و هیچ نوع رااز خر خیزدها و شهرها نیست ... و همه خرگاههاست الا آنجا که نشست خاقان است . (حدود العالم ). مرو شهری بزرگ است و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون به بخارا نشیند. (حدودالعالم ).
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شادخواران .
امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافعبن سیار داشت و نشست وی به پوشنگ بود. (تاریخ بیهقی ص 361). و [ امیر خلف ] نشست خویش به داشن کرد و کارها مستقیم گشت . (تاریخ سیستان ). چون این دختر را با آنهمه اسباب به پارس آوردند که نشست شاه ایران بود شاه داراب بر آن شادی ها نمود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی ). و ازجهت دارالملک و نشست خویش از همه ٔ ممالک اصفهان اختیار کرد و آنجا عمارتها بسیار فرمود. (راحةالصدور). و این پادشاه شما را نشستی و قرارگاهی معلوم و معین نیست . (تاریخ قم ص 302). || تخت . سریر. اورنگ :
چو تاجش به ماه اندرآمد بمرد
نشست کئی دیگری را سپرد.
نشست کئی بر تو فرخنده باد
دل بدسگالان تو کنده باد.
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان .
|| مقام . مرتبه . پایگاه :
چنان دان که کس بی هنر در جهان
بخیره نجوید نشست مهان .
|| آرامگاه . مدفن :
اگر شهریاری اگرزیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست .
|| حضرت . (یادداشت مؤلف ). || منظر. مقابل مخبر. (یادداشت مؤلف ) :
نگه کن به دل تا پسند تو هست
از او آگهی بهتراست از نشست .
|| مقعد. اِست . دبر. (یادداشت مؤلف ) : چون معاویه به محراب اندرشد به نماز مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو گونه با استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ ).
- اهل نشست ؛ اهل مجلس . هم نشینان :
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست .
- به یک نشست ؛ در یک ساعت . در مدتی اندک . در یک جلسه :
ز آن شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست بپردازم .
- تخت نشست :
ز گنج نیاکان مرا هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست .
گروگان و این خواسته هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست .
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و رنج داردبه دست .
به بر زد سیاوش بر آن کار دست
به زین اندرآمد ز تخت نشست .
- جامه ٔ نشست ؛ جامه ٔ بزم . لباس بزم :
درم بار کردند خروار شصت
هم از گوهر و جامه های نشست .
- جایگاه نشست ؛ تخت . تخت شاهی :
کمر بسته و گرز شاهان به دست
بیاراسته جایگاه نشست .
کجا من گشایم دل و گنج و دست
سپارم به تو جایگاه نشست .
وز آن پس شهنشاه یزدان پرست
به خاک آمد از جایگاه نشست .
- || خانه . مسکن . محل سکونت :
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست .
بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا سخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیر دست .
- سرای نشست ؛ دنیا :
چنین گفت کاین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست .
- || خانه . منزل . اقامتگاه :
میان را به زنار خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست .
زدند آتش اندرسرای نشست
هزاراسب را دم بریدند پست .
نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد دارد به دست .
- نشست و خاست ؛ نشست و برخاست . مصاحبت . معاشرت :
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست .
- هم نشست ؛ معاشر. مصاحب . قرین :
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست .
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست .