نش
لغتنامه دهخدا
نش . [ ن َ ] (حرف نفی + ضمیر) از: نه (از ادات نفی )+ اش (ضمیر). نه او را. مخفف نه او را :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیرو نه بر سرش بند.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
نش از آفرین بار و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیرو نه بر سرش بند.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
نش از آفرین بار و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.