می خواره
لغتنامه دهخدا
می خواره . [ م َ / م ِ خوا / خا رَ /رِ ] (نف مرکب ) می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست . شرابخواره . باده پرست . آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف ) :
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.
سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد
میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند.
باد برآمد به شاخ سیب شکفته
بر سر می خواره برگ گل بفتالید.
جهانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی .
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
سزاوار میخواره ٔ نیک بخت .
به بهرام داد آن دلارام جام
بدو گفت میخواره را چیست نام .
همیشه تا دل می خواره ٔ سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رودسرای .
ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه .
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش .
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش .
جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو
تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم .
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار.
سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه ).
تا خوانچه ٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاران
بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر.
راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی . (مرزبان نامه ).
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است .
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حورپریوش دارم .
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای !
چشم بد دور که سرفتنه ٔ خوبان شده ای !
- میخواره وار ؛ همانند میخواران .
|| حریف شراب :
می آورد بر خوان و می خواره خواست
بیاد جهاندار بر پای خاست .
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ .
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.
سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد
میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند.
باد برآمد به شاخ سیب شکفته
بر سر می خواره برگ گل بفتالید.
جهانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی .
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
سزاوار میخواره ٔ نیک بخت .
به بهرام داد آن دلارام جام
بدو گفت میخواره را چیست نام .
همیشه تا دل می خواره ٔ سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رودسرای .
ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه .
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش .
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش .
جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو
تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم .
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار.
سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه ).
تا خوانچه ٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاران
بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر.
راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی . (مرزبان نامه ).
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است .
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حورپریوش دارم .
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای !
چشم بد دور که سرفتنه ٔ خوبان شده ای !
- میخواره وار ؛ همانند میخواران .
|| حریف شراب :
می آورد بر خوان و می خواره خواست
بیاد جهاندار بر پای خاست .
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ .