میسر
لغتنامه دهخدا
میسر. [ م ُ ی َس ْ س َ ] (ع ص ) ممکن وهر چیز سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و ممکن الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. (ناظم الاطباء). آسان کرده شده اسم مفعول از تیسیر مأخوذ از یسر به ضم که به معنی آسانی است و کسانی که به این معنی به فتح میم گویند غلط است . (از غیاث ) (از آنندراج ). مقدور. ممکن . آسان . آسان شده . (یادداشت مؤلف ). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و مهیا : نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن میسر بود. (کلیله و دمنه ).
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی هستش امان میسر.
قسمی که ترا نیافریدند
گر سعی کنی میسرت نیست .
- میسر ساختن ؛ ممکن ساختن . آسان کردن . فراهم نمودن . آماده کردن :
رستم توران ستان است این خلف کز فر او
ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند.
و رجوع به میسر شدن شود.
- میسر شدن ؛ آماده شدن . ممکن گشتن . مهیا گردیدن . درست شدن . دست دادن . فراهم آمدن . به دست آمدن . فراهم گردیدن . روبراه شدن . آسان شدن . سهل گشتن . خلاف دشوار شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر.
گر به سخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک برشدی .
همتش از گنج توانگر شده
جمله ٔ مقصود میسر شده .
مقبل امروز کند درد دل ریش دوا
که پس از مرگ میسر نشود درمانش .
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی بقلابی .
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خر ما نرسد.
- میسر کردن ؛ فراهم کردن . ممکن ساختن . مهیا داشتن . به دست آوردن :
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه شدی .
- میسر گردیدن ؛ به دست آمدن . دست دادن . فراهم شدن . مهیا گشتن . میسر شدن :
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر.
تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام ازعمر برگیرم و گر خود یک زمانستی .
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری بگفتار.
و رجوع به میسر و میسر شدن شود.
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی هستش امان میسر.
قسمی که ترا نیافریدند
گر سعی کنی میسرت نیست .
- میسر ساختن ؛ ممکن ساختن . آسان کردن . فراهم نمودن . آماده کردن :
رستم توران ستان است این خلف کز فر او
ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند.
و رجوع به میسر شدن شود.
- میسر شدن ؛ آماده شدن . ممکن گشتن . مهیا گردیدن . درست شدن . دست دادن . فراهم آمدن . به دست آمدن . فراهم گردیدن . روبراه شدن . آسان شدن . سهل گشتن . خلاف دشوار شدن . (یادداشت مؤلف ) :
ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت
دشواری آسان شود و صعب میسر.
گر به سخن کار میسر شدی
کار نظامی بفلک برشدی .
همتش از گنج توانگر شده
جمله ٔ مقصود میسر شده .
مقبل امروز کند درد دل ریش دوا
که پس از مرگ میسر نشود درمانش .
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی بقلابی .
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خر ما نرسد.
- میسر کردن ؛ فراهم کردن . ممکن ساختن . مهیا داشتن . به دست آوردن :
گر میسر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر ازو آگه شدی .
- میسر گردیدن ؛ به دست آمدن . دست دادن . فراهم شدن . مهیا گشتن . میسر شدن :
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر.
تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام ازعمر برگیرم و گر خود یک زمانستی .
دانم که میسرم نگردد
تو سنگ درآوری بگفتار.
و رجوع به میسر و میسر شدن شود.