میر
لغتنامه دهخدا
میر. (از ع ، اِ) مخفف امیر. (غیاث ). امیر و پادشاه و سلطان . (ناظم الاطباء). نژاده . (زمخشری ). مخفف امیر، و میره مخفف امیره ... و از خصایص این لفظ است که به قطع کسره ٔ اضافه هم آید مثل لفظ میرآب ، به معنی داروغه ٔ آب و میردریا که آن را در عرف این دیار (یعنی هند) میربحر گویند. (از آنندراج ) :
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعرتیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
ز الفاظ خوش و معانی رنگین .
نوبنجکث ، قصبه ٔ سروشنه است و مستقر میر این ناحیت است . (حدود العالم ). میر خراسان به بخارا نشیند واز آل سامان است و از فرزندان بهرام چوبین اند. (حدودالعالم ).
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم .
یکی میر بود اندر آن شهر اوی
سرافراز و با لشکر وآبروی .
از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .
چون او نبوده اند اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .
ای میر نوازنده و بخشنده وچالاک
ای نام توبنهاده قدم بر سر افلاک .
کس کرد و بکدیه سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان میر که دیده ست و گدایی .
ای میر مصطفی را گفتند کافران بد
با آن همه نبوت و آن فر کردگاری .
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
سبک ویران شود شهری به دو میر.
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا!
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم .
چو مار و نعایم خورم خاک و آتش
به میر و نعیمش ندارم طماعی .
اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
و گر با خان برادر شدخیانت دید از خانش .
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
دانا چو ترا پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی .
اگر میر میر است و کامش رواست
چنان کش گمان است گو شو ممیر.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .
میر چون هفت بیت من خوانده ست
ده شتر بارگیر فرموده ست .
نه هیچ کام برآید ز میر و میره ٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم .
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه .
گفت میری دوست می دارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی .
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را ازطمع.
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست .
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل .
بر در توفیق چه دربان چه میر.
- میر اجل ؛ مراد پادشاه جلیل است . (از آنندراج ) :
میر اجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس یا در شکار باشد.
- میر عرب ؛ امیر عرب .
- || لقب حضرت علی علیه السلام است .
- میر مؤمنان ؛ (میر مؤمنین ) امیر مؤمنان . امیر المؤمنین .
- || لقب حضرت علی علیه السلام :
همنام او علی است که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین .
از چنین شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین و میر مؤمنان حیدر سزد.
- میر نحل ؛ پادشاه کندوی عسل . ملکه ٔ زنبوران عسل . یعسوب . ملکه . امیرالنحل . (یادداشت مؤلف ). پادشاه زنبوران . شاه کندو. ملکه ٔ زنبوران کندو.
- || لقب حضرت علی :
در علمش میرنحل نیزه کشیده چو نخل
غرقه ٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب .
- میر نوروزی ؛ کسی که در چند روز آخر سال (پیش از نوروز) وی را اصطلاحاً به پادشاهی برمی داشتند و او را سوار مرکبی می کردند و از طلوع آفتاب تا عصر در کویها و میدانها حرکت می کرد و گروهی از خدمتکاران دربار او را مشایعت می کردند. حکم وی روان بود و از صاحبان دکانها و حجره ها وجوهی دریافت می داشت ؛ ولی چون غروب می شد اگر وی را به دست می آوردند به انوع عقوبت شکنجه می دادند. (رجوع شود به مقاله ٔ مرحوم محمد قزوینی در مجله ٔ یادگار سال اول شماره ٔ 3 ص 14 به بعد و شماره ٔ 10 ص 57 به بعد) :
سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی .
- میر کلام ؛ مرد فصیح و خطیب زبان آور.
|| ملک زاده و شاهزاده . || فرمانده بخشی از لشکر. سردار و سالار. (ناظم الاطباء). رئیس و بزرگ دسته ای از سپاه . (از شعوری ) :
من به پیران خراسان می شوم
نیست با میران او کاری مرا.
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران .
زهی ترکی که میر هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است .
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن .
در خدمتش نشسته و بر پای صف زده
میران کاردیده و شاهان کامران .
- میر توپخانه ؛ فرمانده ٔ توپخانه : ... بعد از ظهور رشد و کاردانی میر توپخانه و سردار تفنگچیان گردید. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 104).
- میر سپاه ؛ فرمانده ٔ سپاه . امیر سپاه . امیر لشکر. میر لشکر. (از یادداشت مؤلف ) :
میر سپاه فلک به بارگه خویش
کرد امیری طلب ز هر در خانه .
- میر سلاح ؛ امیر سلاح . رئیس اسلحه . اسلحه دارباشی :
چون فرس افسار به آخر سپرد
میرسلاح اسلحه را پیش برد.
- میر میدان ؛ سالار و امیر میدان جنگ .
|| دلاور و شجاع که با حریف خود مردانه پیش می آید. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
میرمیدان صف محشر بود این کینه جوی
غمزه ات بیرحمیی دارد زمژگان بیشتر.
|| حاکم و رئیس . (ناظم الاطباء). کلانتر. مهتر. متصدی مقامی . آن که تصدی عملی را با ابوابجمعی آن در عهده دارد :
نور دین ای به نور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر .
- میرآش ؛ آن که بانگ آش می زند و مردم را به آش خوردن می طلبد. (ناظم الاطباء). کسی که صلا دهد مردم را برای خوردن آش . (آنندراج ). شخصی را گویند که بانگ آش زند یعنی کسی که مردم را به آش خوردن طلبد. (برهان ). ظاهراً به معنی خوانسالار است . (آنندراج ).
- میر بکاول ؛ خوانسالار.
- || خرج آور خانه . (ناظم الاطباء).
- میربلوک ؛ بلوک باشی . رئیس و کدخدای ده .
- میرحاج ؛ رئیس قافله ٔ حاجیان . (ناظم الاطباء). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج شود.
- میرده ؛ دهباشی . (ناظم الاطباء). دهبان .کدخدا.
- میردیوان ؛ مباشر دیوان و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). نایب دیوان . پیشکار شاه :
چون سلیمان خوانمت شاها که ارباب نظر
بر درت صد چون سلیمان میردیوان یافته .
برای سرانجام کار نیاز
نگاه نهان میردیوان ناز.
- میررود ؛ رئیس و نگهبان رود. رودبان : فرب ، شهرکی است بر لب جیحون و میررود آنجا نشیند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 106).
- میر شب ؛ آنکه اسم شب می دهد، مهتر پاسبانان و داروغه ٔ شب . (ناظم الاطباء). شحنه و عسس و آن را شبگرد نیز گویند. (آنندراج ). رئیس شبگردان . کدخدا. داروغه . میرعسس . (یادداشت مؤلف ) :
چون رود هرکس به کاری من به دزدی می روم
دیده ام بهتر ز ماه چارده میرشبی .
- || رئیس نظمیه (عهد صفویه ). رئیس پلیس . رئیس شهربانی .
- میر شبگیر ؛ کوتوال شهر که به وقت شب برای پاسبانی در کوچه و بازار گردد. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر عاشقان ؛ گندنا و کراث .
- میرعدل ؛ داروغه ٔ عدالت خانه . (ناظم الاطباء). آنکه به اختلافات مردم رسیدگی می کرده . قاضی . داور. داروغه ٔ عدالت . (آنندراج ) :
شود طول فکر محبانش عرض
که او میر عدل است در روز عرض .
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است .
- میر عرض ؛ آن که حاجات و عرایض مردم را به عرض می رساند. (ناظم الاطباء). آن که حاجات مردم را عرض دهد. (آنندراج ).
- میرعسس ؛ میرشب . رئیس شبگردان . رئیس عسس . امیر داروغه . (از یادداشت مؤلف ) :
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشنائیهاست با میر عسس .
و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر علم ؛ آنکه لوای پادشاهی را برمی دارد. بردارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میرلوا. و رجوع به میرلوا شود.
- میر عمارت ؛ رئیس در خانه . (ناظم الاطباء). داروغه ٔ عمارت . (آنندراج ).
- میر قافله ؛ رئیس و مهتر قافله . (ناظم الاطباء). کاروانسالار. قافله سالار. رئیس قافله . میر کاروان . (از یادداشت مؤلف ). مرادف قافله سالار و کاروانسالار. میر کاروان . (از آنندراج ) :
عشق است میر قافله ٔ عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست .
و رجوع به ترکیب میر کاروان شود.
- میر کاروان ؛ کاروانسالار. قافله سالار. رئیس کاروان . (از یادداشت مؤلف ). میر قافله . مرادف قافله سالارو کاروانسالار. (آنندراج ) :
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده ای .
تهی ز لخت جگر نیست اشک ما هرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست .
و رجوع به میرقافله شود.
- میر لوا ؛ بردارنده ٔ لوای پادشاهی . دارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میر علم . و رجوع به میرعلم شود.
- میرمال ؛ خزانه دار و رئیس خزانه . (ناظم الاطباء).
- میر مجلس ؛رئیس تشریفات و آن که پذیرایی از مهمانان می کند. (ناظم الاطباء).
- میر منزل ؛ آنکه پیش از ورود لشکر ترتیب منزل می دهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آن که در منزل کردن لشکر یا قافله مراقبت دارد :
از هودج ما زمام همت
برتافته میرمنزل ما.
غم تو مرحله پیمای و میر منزل بود
به هر زمین که رسیدم به هر کجا رفتم .
- میر هشت بهشت ؛ لقب رضوان . دربان بهشت . (ناظم الاطباء).میرهشت جنان . رضوان . (آنندراج ). کنایه از رضوان است که دربان بهشت باشد. (برهان ).
- میر هشت جنان ؛ میرهشت بهشت . رضوان . (آنندراج ).
- میر هفتمین ؛ ستاره ٔ زحل . (ناظم الاطباء). کنایه از کوکب زحل است چه او در فلک هفتم می باشد. (برهان ) (آنندراج ).
|| آقا. سرور. خداوند. مخدوم . مهتر. بزرگ . (از یادداشت مؤلف ) :
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنگکی چند ترا من شوم انباز.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیر بر.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت .
- میر مجلس ؛ سرور و بزرگ مجلس . صدرنشین مجلس :
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد.
میر مجلس همه را باده به دستور دهد
نیست دوری که قوی حیف نماید به ضعیف .
|| رئیس طایفه . (ناظم الاطباء). || از القاب سادات و کسانی که از اولاد آن حضرت (ص ) می باشند. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 363). لقب سادات است و مترادف سید، و آن معمولاً در اول اسامی آید چنانکه میراحمد. میروحید. میرمحمود. (از یادداشت مؤلف ).
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعرتیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
ز الفاظ خوش و معانی رنگین .
نوبنجکث ، قصبه ٔ سروشنه است و مستقر میر این ناحیت است . (حدود العالم ). میر خراسان به بخارا نشیند واز آل سامان است و از فرزندان بهرام چوبین اند. (حدودالعالم ).
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم .
یکی میر بود اندر آن شهر اوی
سرافراز و با لشکر وآبروی .
از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .
چون او نبوده اند اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .
ای میر نوازنده و بخشنده وچالاک
ای نام توبنهاده قدم بر سر افلاک .
کس کرد و بکدیه سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان میر که دیده ست و گدایی .
ای میر مصطفی را گفتند کافران بد
با آن همه نبوت و آن فر کردگاری .
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
سبک ویران شود شهری به دو میر.
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا!
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم .
چو مار و نعایم خورم خاک و آتش
به میر و نعیمش ندارم طماعی .
اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
و گر با خان برادر شدخیانت دید از خانش .
این میر و عزیز نیست برگاه
و آن خوار و ذلیل نیست بر در.
دانا چو ترا پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی .
اگر میر میر است و کامش رواست
چنان کش گمان است گو شو ممیر.
پیری که پیر هفت فلک زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام .
میر چون هفت بیت من خوانده ست
ده شتر بارگیر فرموده ست .
نه هیچ کام برآید ز میر و میره ٔ شهرم
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم .
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یا میر یا شاه .
گفت میری دوست می دارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی .
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را ازطمع.
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست .
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل .
بر در توفیق چه دربان چه میر.
- میر اجل ؛ مراد پادشاه جلیل است . (از آنندراج ) :
میر اجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس یا در شکار باشد.
- میر عرب ؛ امیر عرب .
- || لقب حضرت علی علیه السلام است .
- میر مؤمنان ؛ (میر مؤمنین ) امیر مؤمنان . امیر المؤمنین .
- || لقب حضرت علی علیه السلام :
همنام او علی است که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین .
از چنین شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین و میر مؤمنان حیدر سزد.
- میر نحل ؛ پادشاه کندوی عسل . ملکه ٔ زنبوران عسل . یعسوب . ملکه . امیرالنحل . (یادداشت مؤلف ). پادشاه زنبوران . شاه کندو. ملکه ٔ زنبوران کندو.
- || لقب حضرت علی :
در علمش میرنحل نیزه کشیده چو نخل
غرقه ٔ صد نیزه خون اهل طعان و ضراب .
- میر نوروزی ؛ کسی که در چند روز آخر سال (پیش از نوروز) وی را اصطلاحاً به پادشاهی برمی داشتند و او را سوار مرکبی می کردند و از طلوع آفتاب تا عصر در کویها و میدانها حرکت می کرد و گروهی از خدمتکاران دربار او را مشایعت می کردند. حکم وی روان بود و از صاحبان دکانها و حجره ها وجوهی دریافت می داشت ؛ ولی چون غروب می شد اگر وی را به دست می آوردند به انوع عقوبت شکنجه می دادند. (رجوع شود به مقاله ٔ مرحوم محمد قزوینی در مجله ٔ یادگار سال اول شماره ٔ 3 ص 14 به بعد و شماره ٔ 10 ص 57 به بعد) :
سخن در پرده می گویم چو گل از پرده بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی .
- میر کلام ؛ مرد فصیح و خطیب زبان آور.
|| ملک زاده و شاهزاده . || فرمانده بخشی از لشکر. سردار و سالار. (ناظم الاطباء). رئیس و بزرگ دسته ای از سپاه . (از شعوری ) :
من به پیران خراسان می شوم
نیست با میران او کاری مرا.
اگر گردن کشی کردم چو میران
رسن در گردن آیم چون اسیران .
زهی ترکی که میر هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است .
در میر و وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن .
در خدمتش نشسته و بر پای صف زده
میران کاردیده و شاهان کامران .
- میر توپخانه ؛ فرمانده ٔ توپخانه : ... بعد از ظهور رشد و کاردانی میر توپخانه و سردار تفنگچیان گردید. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 104).
- میر سپاه ؛ فرمانده ٔ سپاه . امیر سپاه . امیر لشکر. میر لشکر. (از یادداشت مؤلف ) :
میر سپاه فلک به بارگه خویش
کرد امیری طلب ز هر در خانه .
- میر سلاح ؛ امیر سلاح . رئیس اسلحه . اسلحه دارباشی :
چون فرس افسار به آخر سپرد
میرسلاح اسلحه را پیش برد.
- میر میدان ؛ سالار و امیر میدان جنگ .
|| دلاور و شجاع که با حریف خود مردانه پیش می آید. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
میرمیدان صف محشر بود این کینه جوی
غمزه ات بیرحمیی دارد زمژگان بیشتر.
|| حاکم و رئیس . (ناظم الاطباء). کلانتر. مهتر. متصدی مقامی . آن که تصدی عملی را با ابوابجمعی آن در عهده دارد :
نور دین ای به نور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر .
- میرآش ؛ آن که بانگ آش می زند و مردم را به آش خوردن می طلبد. (ناظم الاطباء). کسی که صلا دهد مردم را برای خوردن آش . (آنندراج ). شخصی را گویند که بانگ آش زند یعنی کسی که مردم را به آش خوردن طلبد. (برهان ). ظاهراً به معنی خوانسالار است . (آنندراج ).
- میر بکاول ؛ خوانسالار.
- || خرج آور خانه . (ناظم الاطباء).
- میربلوک ؛ بلوک باشی . رئیس و کدخدای ده .
- میرحاج ؛ رئیس قافله ٔ حاجیان . (ناظم الاطباء). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج شود.
- میرده ؛ دهباشی . (ناظم الاطباء). دهبان .کدخدا.
- میردیوان ؛ مباشر دیوان و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). نایب دیوان . پیشکار شاه :
چون سلیمان خوانمت شاها که ارباب نظر
بر درت صد چون سلیمان میردیوان یافته .
برای سرانجام کار نیاز
نگاه نهان میردیوان ناز.
- میررود ؛ رئیس و نگهبان رود. رودبان : فرب ، شهرکی است بر لب جیحون و میررود آنجا نشیند. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 106).
- میر شب ؛ آنکه اسم شب می دهد، مهتر پاسبانان و داروغه ٔ شب . (ناظم الاطباء). شحنه و عسس و آن را شبگرد نیز گویند. (آنندراج ). رئیس شبگردان . کدخدا. داروغه . میرعسس . (یادداشت مؤلف ) :
چون رود هرکس به کاری من به دزدی می روم
دیده ام بهتر ز ماه چارده میرشبی .
- || رئیس نظمیه (عهد صفویه ). رئیس پلیس . رئیس شهربانی .
- میر شبگیر ؛ کوتوال شهر که به وقت شب برای پاسبانی در کوچه و بازار گردد. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر عاشقان ؛ گندنا و کراث .
- میرعدل ؛ داروغه ٔ عدالت خانه . (ناظم الاطباء). آنکه به اختلافات مردم رسیدگی می کرده . قاضی . داور. داروغه ٔ عدالت . (آنندراج ) :
شود طول فکر محبانش عرض
که او میر عدل است در روز عرض .
ستم در روزگارش میر عدل است
سر زلف بتان زنجیر عدل است .
- میر عرض ؛ آن که حاجات و عرایض مردم را به عرض می رساند. (ناظم الاطباء). آن که حاجات مردم را عرض دهد. (آنندراج ).
- میرعسس ؛ میرشب . رئیس شبگردان . رئیس عسس . امیر داروغه . (از یادداشت مؤلف ) :
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شبروان را آشنائیهاست با میر عسس .
و رجوع به ترکیب میرشب شود.
- میر علم ؛ آنکه لوای پادشاهی را برمی دارد. بردارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میرلوا. و رجوع به میرلوا شود.
- میر عمارت ؛ رئیس در خانه . (ناظم الاطباء). داروغه ٔ عمارت . (آنندراج ).
- میر قافله ؛ رئیس و مهتر قافله . (ناظم الاطباء). کاروانسالار. قافله سالار. رئیس قافله . میر کاروان . (از یادداشت مؤلف ). مرادف قافله سالار و کاروانسالار. میر کاروان . (از آنندراج ) :
عشق است میر قافله ٔ عالم وجود
چرخ میان تهی جرس کاروان اوست .
و رجوع به ترکیب میر کاروان شود.
- میر کاروان ؛ کاروانسالار. قافله سالار. رئیس کاروان . (از یادداشت مؤلف ). میر قافله . مرادف قافله سالارو کاروانسالار. (آنندراج ) :
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده ای .
تهی ز لخت جگر نیست اشک ما هرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست .
و رجوع به میرقافله شود.
- میر لوا ؛ بردارنده ٔ لوای پادشاهی . دارنده ٔ لوای پادشاهی . (ناظم الاطباء). میر علم . و رجوع به میرعلم شود.
- میرمال ؛ خزانه دار و رئیس خزانه . (ناظم الاطباء).
- میر مجلس ؛رئیس تشریفات و آن که پذیرایی از مهمانان می کند. (ناظم الاطباء).
- میر منزل ؛ آنکه پیش از ورود لشکر ترتیب منزل می دهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آن که در منزل کردن لشکر یا قافله مراقبت دارد :
از هودج ما زمام همت
برتافته میرمنزل ما.
غم تو مرحله پیمای و میر منزل بود
به هر زمین که رسیدم به هر کجا رفتم .
- میر هشت بهشت ؛ لقب رضوان . دربان بهشت . (ناظم الاطباء).میرهشت جنان . رضوان . (آنندراج ). کنایه از رضوان است که دربان بهشت باشد. (برهان ).
- میر هشت جنان ؛ میرهشت بهشت . رضوان . (آنندراج ).
- میر هفتمین ؛ ستاره ٔ زحل . (ناظم الاطباء). کنایه از کوکب زحل است چه او در فلک هفتم می باشد. (برهان ) (آنندراج ).
|| آقا. سرور. خداوند. مخدوم . مهتر. بزرگ . (از یادداشت مؤلف ) :
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنگکی چند ترا من شوم انباز.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیر بر.
میر من خوش می روی کاندر سراپا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت .
- میر مجلس ؛ سرور و بزرگ مجلس . صدرنشین مجلس :
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد.
میر مجلس همه را باده به دستور دهد
نیست دوری که قوی حیف نماید به ضعیف .
|| رئیس طایفه . (ناظم الاطباء). || از القاب سادات و کسانی که از اولاد آن حضرت (ص ) می باشند. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 363). لقب سادات است و مترادف سید، و آن معمولاً در اول اسامی آید چنانکه میراحمد. میروحید. میرمحمود. (از یادداشت مؤلف ).