موزون
لغتنامه دهخدا
موزون . [ م َ ] (ع ص ) سنجیده شده و اندازه کرده شده . (ناظم الاطباء). سنجیده . (آنندراج ). با وزن کشیده . مقدر. سخته . صاحب وزن . بوزن :
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون .
|| معادل . همسنگ :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است .
- موزون شدن ؛ وزن کرده شدن . به وزن درآمدن .
- || مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن :
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.
|| (اصطلاح فقهی ) چیزی که مقدار آن بوسیله ٔ وزن نوعاً معین می شود. (یادداشت لغت نامه ). || کامل . تمام عیار :
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی .
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک .
- موزون عیار ؛ که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب .
- || کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع :
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی .
|| نیک آراسته و خوش پسندیده . دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خنده ٔ موزون و ناله ٔ موزون و نکته ٔ موزون و جز آن . (از آنندراج ). مطبوع . دلپسند. به اندام . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون .
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون .
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.
ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله ٔ موزون مرغ بوی خوش لاله زار.
علی الصباح کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون .
متناسبند و موزون ، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان با عتیبت .
ای دردمند مفتون بر خط و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی .
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
به خرمنها شکر سنجد ترازو
لبت چون خنده ٔ موزون نماید.
در چمن چون حرف از بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود.
خال موزونت سویدا را ز دل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه ٔ شک می کند.
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون نماید.
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو.
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده ٔ پروانه می باید کشید.
شهد جان و نمک دل به هم آمیخته اند
در نظر پیکر موزون تو را ریخته اند.
همه مضمون غریب آن خط موزون دارد
گشته از معنی تر سبز تو گویی چمنش .
ندارد چاره از بی دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد.
وان گرزگران را که سپرده ست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا یافت صنوبر.
- کلام ناموزون ؛ سخن ناپسندیده و غیر مطبوع . (ناظم الاطباء).
- موزون کردن ؛ هماهنگ و متناسب کردن :
او همه معنی جود و داد ودین و دانش است
رنجش آن باشدکه معنی های آن موزون کند.
- ناموزون ؛ نامطبوع . ناخوش آیند. نامتناسب . (یادداشت مؤلف ) : این چه طلعت مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون . (گلستان ).
|| متناسب . خوش آهنگ :
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون .
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
|| آواز خوش لحن . || (در اصطلاح عروض ) شعر سنجیده . (ناظم الاطباء). شعر مطابق بحر عروضی . صاحب وزن . سخن موزون . آهنگین . (یادداشت مؤلف ) : شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از ناموزون پدید آید. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 24).
هزار قطعه ٔ موزون به هیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم .
- کلام موزون ؛ شعر و سخنی که دارای سجع و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سخنی که دارای وزن عروضی باشد.
- مصرع موزون ؛ مصراع دارای وزن زیبا و متناسب :
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال
هرکجا قامت فرازد مصرع موزون من .
- مصرع موزون کردن ؛ تقطیع عروضی گفتن . (آنندراج ).
- موزون طبع ؛ نزد بلغا نظمی است که در حد جواز باشد، اگر چه بر صفت کمال انشاء نبود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ).
- || که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف و ذوق رقیق :
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه .
- موزون نکته ؛ که نکته های موزون و متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد : زن کنیزکان داشت ... یکی ... موزون نکته . (کلیله و دمنه ).
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون .
|| معادل . همسنگ :
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است .
- موزون شدن ؛ وزن کرده شدن . به وزن درآمدن .
- || مجازاً متناسب و متعادل و همسنگ گشتن :
ذره ای گر جهد تو افزون شود
در ترازوی خدا موزون شود.
|| (اصطلاح فقهی ) چیزی که مقدار آن بوسیله ٔ وزن نوعاً معین می شود. (یادداشت لغت نامه ). || کامل . تمام عیار :
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زرّ جعفری همه موزون و معنوی .
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
می زند از آفتاب آقچه موزون فلک .
- موزون عیار ؛ که عیار کامل و شایسته ای دارد. دارای معیار درست و متناسب .
- || کنایه از زیبا و متناسب و مطبوع :
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی .
|| نیک آراسته و خوش پسندیده . دلپذیر. خوش آیند. صاحب آنندراج گوید: پارسیان به معنی خوش آینده استعمال کنند چون طبع موزون و طینت موزون و پیکر موزون و شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و بالای موزون و خط موزون و خال موزون و خنده ٔ موزون و ناله ٔ موزون و نکته ٔ موزون و جز آن . (از آنندراج ). مطبوع . دلپسند. به اندام . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
گرچه عزیز است زرّ، زر بدهد میر
چون سخن خوب و خوش بیابد و موزون .
نکته نگه دار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود.
همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسرا و نکته پرداز.
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون .
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون می نماید.
ای حریفان بابت موزون خود
من قدحها می خورم از خون خود.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله ٔ موزون مرغ بوی خوش لاله زار.
علی الصباح کسی را که طبع موزون است
چگونه دوست ندارد شمایل موزون .
متناسبند و موزون ، حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان با عتیبت .
ای دردمند مفتون بر خط و خال موزون
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی .
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
به خرمنها شکر سنجد ترازو
لبت چون خنده ٔ موزون نماید.
در چمن چون حرف از بالای موزون می رود
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود.
خال موزونت سویدا را ز دل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه ٔ شک می کند.
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون نماید.
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو.
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده ٔ پروانه می باید کشید.
شهد جان و نمک دل به هم آمیخته اند
در نظر پیکر موزون تو را ریخته اند.
همه مضمون غریب آن خط موزون دارد
گشته از معنی تر سبز تو گویی چمنش .
ندارد چاره از بی دستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد.
وان گرزگران را که سپرده ست به خشخاش
وان قامت موزون ز کجا یافت صنوبر.
- کلام ناموزون ؛ سخن ناپسندیده و غیر مطبوع . (ناظم الاطباء).
- موزون کردن ؛ هماهنگ و متناسب کردن :
او همه معنی جود و داد ودین و دانش است
رنجش آن باشدکه معنی های آن موزون کند.
- ناموزون ؛ نامطبوع . ناخوش آیند. نامتناسب . (یادداشت مؤلف ) : این چه طلعت مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون . (گلستان ).
|| متناسب . خوش آهنگ :
چنان بر ساختی الحان موزون
که زهره چرخ می زد گرد گردون .
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
|| آواز خوش لحن . || (در اصطلاح عروض ) شعر سنجیده . (ناظم الاطباء). شعر مطابق بحر عروضی . صاحب وزن . سخن موزون . آهنگین . (یادداشت مؤلف ) : شعر را بر آن عرض کنند تا موزون از ناموزون پدید آید. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 24).
هزار قطعه ٔ موزون به هیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم .
- کلام موزون ؛ شعر و سخنی که دارای سجع و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سخنی که دارای وزن عروضی باشد.
- مصرع موزون ؛ مصراع دارای وزن زیبا و متناسب :
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال
هرکجا قامت فرازد مصرع موزون من .
- مصرع موزون کردن ؛ تقطیع عروضی گفتن . (آنندراج ).
- موزون طبع ؛ نزد بلغا نظمی است که در حد جواز باشد، اگر چه بر صفت کمال انشاء نبود. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ).
- || که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف و ذوق رقیق :
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه .
- موزون نکته ؛ که نکته های موزون و متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد : زن کنیزکان داشت ... یکی ... موزون نکته . (کلیله و دمنه ).