مهی
لغتنامه دهخدا
مهی . [ م ِ ] (حامص ) بزرگی . سری . سروری . سرداری . (آنندراج ). عظمت . کِبَر. مقابل کهی . مقابل صغر :
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی .
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی .
همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی .
گر که سرمایه ٔ مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.
خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه .
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه .
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی .
به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی .
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم .
اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی .
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب .
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است .
که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم .
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی .
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی .
همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی .
گر که سرمایه ٔ مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.
خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه .
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه .
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی .
به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی .
در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم .
اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی .
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب .
بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است .
که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم .