مهار
لغتنامه دهخدا
مهار. [ م َ / م ِ ] (ع اِ) چوب که در بینی بختی کنند. (منتهی الارب ). چوبی را گویند که در بینی شتر کنند و ریسمانی بر آن بندند. (برهان ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). قیاد. هجر. خطام . نکل . رجاع . خطیر. جریر. (منتهی الارب ). صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: حلقه ای بود که در بینی حیوان یا انسان کرده موکلان عذاب ایشان را بدان واسطه به هرکجا که می خواستند می بردند و آنچه در کتاب ایوب (41:2) وارد گشته است حلقه ای بود که در بینی ماهیان کرده ، ریسمانی بدان بسته محض به دام کشیدن ماهیان دیگر در آب رها می کردند، چنانکه مصریان حالیه این ترتیب را به دام ماهی معمول میدارند، اما حلقه های بینی که در کتاب اشعیا (3:21) مذکور است حلقه ها از طلا یا سایر جواهرات بود که طرف بیرونش رامرصع نموده در بینی راست می نشانیدند، چنانکه فعلاً این عادت در میانه ٔ اکراد و اعراب معمول است . (از قاموس کتاب مقدس ). در عرف به معنی ریسمانی که به چوبی بندند که در بینی شتر کنند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). زمام . (مهذب الاسماء) (دهار). رسن که بدان شتر را کشند. (منتهی الارب ). افسار. مقود. آنچه بدان کسی یا چیزی را به سویی برند و راهنما شوند :
وزین درکشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار.
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش .
در دست امیر و شاه ندهم
برآرزوی مهی مهارم .
یکی دبه درافکندی به زیر پای استرمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
آنجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد.
حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
یاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.
گه مهار از رشته ٔ جان سازمش
گه زر رخسار خلخالش کنم .
مهارش سخت بگرفت و روان شد
که با اشتر به آسانی توان شد.
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی .
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساربان .
بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.
حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان ).
- کشان کردن مهار ؛ کشاندن مهار را :
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بد مهار مرا.
- گسسته مهار؛ سرکش و گستاخ . (از ناظم الاطباء). مهارگسسته .
- || افسارپاره کرده . رها :
چنان دید کز تازیان صدهزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به اروندرود
نماندی بر این بوم و بر تارو پود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی نور و نوروز و جشن سده .
میان عالم و جاهل تفاوت اینقدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
- مهار بر سر کردن ؛ کنایه از مطیع و منقاد کردن . (آنندراج ) :
مغنی شتر غو ندارد جهاز
نوا پرده داردجهازی بساز
ز تاب طرب بر سرش کن مهار
که دل را به قانون شود بردبار.
- مهار بر سر کشیدن ؛ کنایه از مطیع و رام کردن :
امر تو ساربان نگذارد اگر برو
بر سر که میکشد شتر نفس را مهار.
- مهار کردن ؛ مهار در بینی شتر کردن . تزمیم . زم . حطم . زمر.
- مهار کردن کسی را ؛ بر بینی او ریسمانی گذرانیده و عبرت را در کوچه ها گردانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از مطیع و رام کردن و در اختیار آوردن او را. افسار بر سر او زدن . کاملاً مطیع خود ساختن او را :
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بدمهار مرا.
- مهار گرفتن ؛ زمام شتر در دست داشتن :
به دریای آب اندرون گرگسار
بیامد هیونی گرفته مهار.
- || زمام اختیار در دست گرفتن . مطیع کردن . رام کردن . در اختیار آوردن . به فرمان آوردن :
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت .
وزین درکشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار.
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش .
در دست امیر و شاه ندهم
برآرزوی مهی مهارم .
یکی دبه درافکندی به زیر پای استرمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
آنجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد.
حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
یاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.
گه مهار از رشته ٔ جان سازمش
گه زر رخسار خلخالش کنم .
مهارش سخت بگرفت و روان شد
که با اشتر به آسانی توان شد.
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی .
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساربان .
بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.
حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان ).
- کشان کردن مهار ؛ کشاندن مهار را :
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بد مهار مرا.
- گسسته مهار؛ سرکش و گستاخ . (از ناظم الاطباء). مهارگسسته .
- || افسارپاره کرده . رها :
چنان دید کز تازیان صدهزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی به اروندرود
نماندی بر این بوم و بر تارو پود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی نور و نوروز و جشن سده .
میان عالم و جاهل تفاوت اینقدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
- مهار بر سر کردن ؛ کنایه از مطیع و منقاد کردن . (آنندراج ) :
مغنی شتر غو ندارد جهاز
نوا پرده داردجهازی بساز
ز تاب طرب بر سرش کن مهار
که دل را به قانون شود بردبار.
- مهار بر سر کشیدن ؛ کنایه از مطیع و رام کردن :
امر تو ساربان نگذارد اگر برو
بر سر که میکشد شتر نفس را مهار.
- مهار کردن ؛ مهار در بینی شتر کردن . تزمیم . زم . حطم . زمر.
- مهار کردن کسی را ؛ بر بینی او ریسمانی گذرانیده و عبرت را در کوچه ها گردانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از مطیع و رام کردن و در اختیار آوردن او را. افسار بر سر او زدن . کاملاً مطیع خود ساختن او را :
گر نه خرد بستدی مهارم از او
دیو کشان کرده بدمهار مرا.
- مهار گرفتن ؛ زمام شتر در دست داشتن :
به دریای آب اندرون گرگسار
بیامد هیونی گرفته مهار.
- || زمام اختیار در دست گرفتن . مطیع کردن . رام کردن . در اختیار آوردن . به فرمان آوردن :
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت .