من
لغتنامه دهخدا
من . [ م َ ] (ضمیر) به معنی خود که به عربی انا گویند. (برهان ). ضمیر متکلم واحد. (غیاث ) . ضمیر متکلم واحد. (آنندراج ) . ضمیر شخصی منفصل ، اول شخص مفرد (متکلم وحده ) و در اتصال به «را» معمولاً نون آن حذف و «مرا» گفته شود . خود. این کس که می گویم بی دیگری . انا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در پارسی باستان «منا» (مال من ) (در حالت مفرد اضافی )، در اوستا «منه » ، در پهلوی «مِن » ، در کردی «من » . (از حاشیه برهان چ معین ). مانند اسم در حالتهای زیر آید:
1 -حالت مسندالیهی :
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
من آنگاه سوگند انبان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم .
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
گر کوکب تر کشت ریخته شد
من دیده بتر کشت در نشانم .
بدو گفت ساقی که من بنده ام
به فرمان تو در جهان زنده ام .
نالم به دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای .
عالم همه خوان ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور.
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت و گر زاغ .
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی نداده ست کس دلپذیر.
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها می کنی ای خاک درت تاج سرم .
من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم .
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم .
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم .
2 - حالت مفعولی (اعم از صریح و غیرصریح ) :
بد گشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره .
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر درکف من دسته ٔ شب بوی .
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وآنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر.
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا.
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
بسان بیژن درمانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن .
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن .
ای بی هنر زمانه مرا پاک درنورد
وی کوردل سپهر مرا نیک برگرای .
زنجیرشده ست زلف مشکینت
و افکنده مرا ز دور در سودا.
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیردو زلف بر من شیدا.
دوست نزدیکتر از من به من است
وینت مشکل که من از وی دورم .
3 - حالت اضافی :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک .
گفت باخرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن .
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش .
دل روشن من چو برگشت زوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
نی نی ز حصن نای بیفزوده جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای .
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای .
گاهی در این حالت به معنی ضمیر مشترک یعنی «خود» و «خویش » آید :
ندانم گناه من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار.
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
4 - حالت ندا :
می به دهن برد و چو می می گریست
کای من بیچاره مرا چاره چیست ؟
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین .
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان .
- ما و من ؛ کنایه از کبر و نخوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است .
- من بنده ؛ در این ترکیب و همچنین در «من رهی » و امثال آن ، مابعد لفظ من بیان است . (از آنندراج ) :
به بزم خویش مرا پیش خواجگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد.
منت خدای را که به دست خدایگان
من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان .
شنیده ای خبر من رهی که چون بودم
به جبر محض گرفتار خدمت دشخوار.
چنانکه بختش دیوانه است بر جاهش
به خاک پایش من بنده آرزومندم .
- من رهی . رجوع به ترکیب «من بنده » شود.
- من من زدن ؛ خودنمایی کردن . از خود گفتن .
- من من کردن ؛ از خود سخن گفتن . به هر بهانه ای از خود دم زدن و خود را در امور وارد کردن .
- من من گفتن ؛ من من کردن . رجوع به ترکیب قبل شود.
- من و من گو ؛ ستاینده ٔ خود. خودستا. که از خود سخن راند :
این من و من گو که در این قالب است
هیچ مگوجنبش او تا لب است .
|| (اِ) دل را نیز گفته اند و به عربی قلب خوانند. (برهان ). دل . نفس . (فهرست ولف ). دل را نیز گویند، از این مرکب است دشمن یعنی زشت دل . (فرهنگ رشیدی ). صاحب رشیدی و غیره برآنند که من در دشمن به معنی نفس است چرا که مصداق آثار من اوست ، پس دشمن به معنی بدنفس یا بددل باشد که عبارت از بدخواه است . (آنندراج ). دل و قلب . (ناظم الاطباء) :
یار همچون روح حیوانی و مثل مردمک
گه میان من درآید گاه اندر چشم من .
رجوع به معنی بعد شود.
|| (اصطلاح تصوف ) در تصوف ، هست مطلق . حقیقت مطلق : چون هست مطلق که وجود مطلق است بواسطه ٔ نسبتی از نسب متعین به تعین خاص گردد و مشاربه اشاره شود تعبیر از آن مطلق متعین به لفظ «من » می کنند یعنی «من » می گویند و در حقیقت «من » عبارت از هستی مطلق است که مقید به تعین شده باشد خواه تعین روحانی یا تعین جسمانی . بنابراین معنی هر فردی از افراد موجودات را «من » می گویند:
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت .
|| مزید مؤخر در اهریمن و بهمن و دشمن به معنی منش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حاشیه ٔ برهان چ معین ذیل اهریمن و بهمن و دشمن شود. || در بعضی کتب حکمت تعریف نفس ناطقه به این کرده اند که جوهری است که هر کس اشارت به او و تعبیر از او به «انا» کند که معنیش من باشد. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرای ناصری ). || سوراخ وسط شاهین ترازو را هم گفته اند که زبانه ٔ ترازو را از آن بگذرانند. (برهان ). سوراخی که در شاهین ترازو کنند و ریسمانی از آن بگذرانندکه زبانه ٔ ترازو باشد. (فرهنگ رشیدی ). سوراخ وسط شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) :
جز این با منت هیچ واخواست نیست
که در یک ترازو دو من راست نیست .
1 -حالت مسندالیهی :
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
من آنگاه سوگند انبان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم .
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
گر کوکب تر کشت ریخته شد
من دیده بتر کشت در نشانم .
بدو گفت ساقی که من بنده ام
به فرمان تو در جهان زنده ام .
نالم به دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای .
عالم همه خوان ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور.
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت و گر زاغ .
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی نداده ست کس دلپذیر.
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها می کنی ای خاک درت تاج سرم .
من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم .
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم .
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم .
2 - حالت مفعولی (اعم از صریح و غیرصریح ) :
بد گشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره .
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر درکف من دسته ٔ شب بوی .
بنمود مرا راه علوم قدما پاک
وآنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر.
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا.
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
بسان بیژن درمانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن .
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن .
ای بی هنر زمانه مرا پاک درنورد
وی کوردل سپهر مرا نیک برگرای .
زنجیرشده ست زلف مشکینت
و افکنده مرا ز دور در سودا.
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیردو زلف بر من شیدا.
دوست نزدیکتر از من به من است
وینت مشکل که من از وی دورم .
3 - حالت اضافی :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک .
گفت باخرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن .
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش .
دل روشن من چو برگشت زوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
نی نی ز حصن نای بیفزوده جاه من
داند جهان که مادر ملک است حصن نای .
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای .
گاهی در این حالت به معنی ضمیر مشترک یعنی «خود» و «خویش » آید :
ندانم گناه من ای شهریار
که کردستم اندر همه روزگار.
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من .
4 - حالت ندا :
می به دهن برد و چو می می گریست
کای من بیچاره مرا چاره چیست ؟
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین .
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان .
- ما و من ؛ کنایه از کبر و نخوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است .
- من بنده ؛ در این ترکیب و همچنین در «من رهی » و امثال آن ، مابعد لفظ من بیان است . (از آنندراج ) :
به بزم خویش مرا پیش خواجگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد.
منت خدای را که به دست خدایگان
من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان .
شنیده ای خبر من رهی که چون بودم
به جبر محض گرفتار خدمت دشخوار.
چنانکه بختش دیوانه است بر جاهش
به خاک پایش من بنده آرزومندم .
- من رهی . رجوع به ترکیب «من بنده » شود.
- من من زدن ؛ خودنمایی کردن . از خود گفتن .
- من من کردن ؛ از خود سخن گفتن . به هر بهانه ای از خود دم زدن و خود را در امور وارد کردن .
- من من گفتن ؛ من من کردن . رجوع به ترکیب قبل شود.
- من و من گو ؛ ستاینده ٔ خود. خودستا. که از خود سخن راند :
این من و من گو که در این قالب است
هیچ مگوجنبش او تا لب است .
|| (اِ) دل را نیز گفته اند و به عربی قلب خوانند. (برهان ). دل . نفس . (فهرست ولف ). دل را نیز گویند، از این مرکب است دشمن یعنی زشت دل . (فرهنگ رشیدی ). صاحب رشیدی و غیره برآنند که من در دشمن به معنی نفس است چرا که مصداق آثار من اوست ، پس دشمن به معنی بدنفس یا بددل باشد که عبارت از بدخواه است . (آنندراج ). دل و قلب . (ناظم الاطباء) :
یار همچون روح حیوانی و مثل مردمک
گه میان من درآید گاه اندر چشم من .
رجوع به معنی بعد شود.
|| (اصطلاح تصوف ) در تصوف ، هست مطلق . حقیقت مطلق : چون هست مطلق که وجود مطلق است بواسطه ٔ نسبتی از نسب متعین به تعین خاص گردد و مشاربه اشاره شود تعبیر از آن مطلق متعین به لفظ «من » می کنند یعنی «من » می گویند و در حقیقت «من » عبارت از هستی مطلق است که مقید به تعین شده باشد خواه تعین روحانی یا تعین جسمانی . بنابراین معنی هر فردی از افراد موجودات را «من » می گویند:
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت .
|| مزید مؤخر در اهریمن و بهمن و دشمن به معنی منش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به حاشیه ٔ برهان چ معین ذیل اهریمن و بهمن و دشمن شود. || در بعضی کتب حکمت تعریف نفس ناطقه به این کرده اند که جوهری است که هر کس اشارت به او و تعبیر از او به «انا» کند که معنیش من باشد. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرای ناصری ). || سوراخ وسط شاهین ترازو را هم گفته اند که زبانه ٔ ترازو را از آن بگذرانند. (برهان ). سوراخی که در شاهین ترازو کنند و ریسمانی از آن بگذرانندکه زبانه ٔ ترازو باشد. (فرهنگ رشیدی ). سوراخ وسط شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) :
جز این با منت هیچ واخواست نیست
که در یک ترازو دو من راست نیست .