مغبچه
لغتنامه دهخدا
مغبچه .[ م ُ ب َ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) بچه ٔ آتش پرست . (ناظم الاطباء). بچه ٔ مغ. فرزند مغ. ج ، مغبچگان :
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هرطرف می زندم به چنگ و دف .
مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
پیری آنجابه آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان .
|| بچه ٔ میکده . (ناظم الاطباء). پسر بچه ای که در میکده ها خدمت کند :
در کنج خرابات یکی مغبچه دیدیم
در پیش رخش سربنهادیم دگر بار
آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغبچه دادیم دگربار.
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
آمد افسوس کنان مغبچه ٔ باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده .
گر شوند آگه از اندیشه ٔ ما مغبچگان
بعد از این خرقه ٔ صوفی به گرو نستانند.
نامه ٔ تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند.
و رجوع به مغ و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف دکتر معین چ 1 ص 277 و 278 شود.
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هرطرف می زندم به چنگ و دف .
مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
پیری آنجابه آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان .
|| بچه ٔ میکده . (ناظم الاطباء). پسر بچه ای که در میکده ها خدمت کند :
در کنج خرابات یکی مغبچه دیدیم
در پیش رخش سربنهادیم دگر بار
آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغبچه دادیم دگربار.
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
آمد افسوس کنان مغبچه ٔ باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده .
گر شوند آگه از اندیشه ٔ ما مغبچگان
بعد از این خرقه ٔ صوفی به گرو نستانند.
نامه ٔ تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند.
و رجوع به مغ و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف دکتر معین چ 1 ص 277 و 278 شود.