مصور
لغتنامه دهخدا
مصور. [ م ُ ص َوْ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تصویر. || نقاشی شده و دارای صورت و شکل . (ناظم الاطباء). نقش شده . به نقش . نگاشته . تصویرشده . به صورت درآمده . پیکرکرده . درصورت آورده . (یادداشت مؤلف ) :
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.
سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.
از فلکی شریفتر یا شرف مشخصی
از فلکی کریمتر یا کرم مصوری .
در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنه ددی به صورت انسان مصوری .
- مصور شدن ؛ نقش یافتن . نگاشته شدن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . منقوش شدن . نقش بستن . مجسم شدن :
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنم هرچه مصور شود.
از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد.
- مصور گشتن (گردیدن ) ؛ مصور شدن . نقش بستن . شکل گرفتن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . به صورت آمدن :
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه ٔ بازان به نعل گشته مصور.
تا مصور گشت بر چشمم جمال روی دوست
چشم خودبینی ندارم رای خودراییم نیست .
- نامصور ؛ شکل نگرفته . به صورت درنیامده :
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
|| متشکل شده . (ناظم الاطباء). مخلوق . (یادداشت مؤلف ). مخلوق . آفریده . آفریده شده . ایجادشده . به وجودآمده :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟
فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصورمصور.
ز رحمت مصور زحکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
|| به خیال آمده . (یادداشت مؤلف ) :
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب .
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری .
- مصور شدن ؛ قابل تصور شدن . به نظر رسیدن . به صورت درآمدن . صورت یافتن :
وگر چنانکه مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیراز دوست .
- مصور کردن ؛ تصویر کردن . نگاشتن . نقش زدن . منقوش ساختن . به صورت درآوردن . تصویر کردن . به خیال آوردن :
تو سر به صحبت سعدی درآوری ، هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصورِ خویش .
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.
سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.
از فلکی شریفتر یا شرف مشخصی
از فلکی کریمتر یا کرم مصوری .
در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنه ددی به صورت انسان مصوری .
- مصور شدن ؛ نقش یافتن . نگاشته شدن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . منقوش شدن . نقش بستن . مجسم شدن :
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنم هرچه مصور شود.
از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد.
- مصور گشتن (گردیدن ) ؛ مصور شدن . نقش بستن . شکل گرفتن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . به صورت آمدن :
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه ٔ بازان به نعل گشته مصور.
تا مصور گشت بر چشمم جمال روی دوست
چشم خودبینی ندارم رای خودراییم نیست .
- نامصور ؛ شکل نگرفته . به صورت درنیامده :
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
|| متشکل شده . (ناظم الاطباء). مخلوق . (یادداشت مؤلف ). مخلوق . آفریده . آفریده شده . ایجادشده . به وجودآمده :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟
فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصورمصور.
ز رحمت مصور زحکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
|| به خیال آمده . (یادداشت مؤلف ) :
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب .
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری .
- مصور شدن ؛ قابل تصور شدن . به نظر رسیدن . به صورت درآمدن . صورت یافتن :
وگر چنانکه مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیراز دوست .
- مصور کردن ؛ تصویر کردن . نگاشتن . نقش زدن . منقوش ساختن . به صورت درآوردن . تصویر کردن . به خیال آوردن :
تو سر به صحبت سعدی درآوری ، هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصورِ خویش .