مشورت
لغتنامه دهخدا
مشورت . [ م َش ْ وَ رَ ] (ع اِمص ) شور و کنگاش و کنگاج . (ناظم الاطباء). سگالیدن با یکدیگر. رای زدن با هم . شور. (یادداشت مؤلف ). مشورة : اما اینجا مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). خردمند در مشورت اگرچه دشمن بود چیزی پرسند شرط نصیحت فرونگذارد. (کلیله و دمنه ). مشورت برانداختن رایهاست . (مرزبان نامه ).
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد.
مشورت بازنان تباه است . (گلستان ).
به پارسائی از این حال مشورت بردم
مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید.
هرکه بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.
- مشورت کردن ؛ کنکاش کردن و رأی خواستن و تدبیر خواستن . (ناظم الاطباء) : کسی به پدرش هرمز فرستاد و حال بازنمود ومشورت کرد که چه تدبیر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100). ما با تو مشورت میکنیم . (کلیله و دمنه ).
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بی خبر.
مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان ).
چون دو کس مشورت کنند به هم
گوید این عیب من همی گوید.
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت .
هر که با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از تاریخ گزیده ).
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد.
مشورت بازنان تباه است . (گلستان ).
به پارسائی از این حال مشورت بردم
مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید.
هرکه بی مشورت کند تدبیر
غالبش بر هدف نیاید تیر.
- مشورت کردن ؛ کنکاش کردن و رأی خواستن و تدبیر خواستن . (ناظم الاطباء) : کسی به پدرش هرمز فرستاد و حال بازنمود ومشورت کرد که چه تدبیر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100). ما با تو مشورت میکنیم . (کلیله و دمنه ).
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بی خبر.
مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان ).
چون دو کس مشورت کنند به هم
گوید این عیب من همی گوید.
با هرکه مشورت کنم از جور آن صنم
گوید ببایدت دل از این کار برگرفت .
هر که با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از تاریخ گزیده ).