مستی
لغتنامه دهخدا
مستی . [ م ُ ] (حامص ) (مرکب از مست به معنی گله و شکایت + ی حاصل مصدر) گله کردن . (لغت فرس اسدی ). ناله . شکوه . شکایت :
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که ننگرد او زاری .
به فرمان شاه آنکه سستی کند
همی از تن خویش مستی کند.
بقا باد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ مستی و ستغفار.
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر.
باده خور و مُستی کن مُستی چه کنی از غم
دانی که به از مُستی ، صد راه ، یکی مستی .
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که ننگرد او زاری .
به فرمان شاه آنکه سستی کند
همی از تن خویش مستی کند.
بقا باد آن ملک را کز بد خویش
نباید هیچ مستی و ستغفار.
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر.
باده خور و مُستی کن مُستی چه کنی از غم
دانی که به از مُستی ، صد راه ، یکی مستی .