مزدور
لغتنامه دهخدا
مزدور. [ م ُ ] (ص مرکب ) مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ٔ «ور» که به معنی صاحب و خداوند است ، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج ) (غیاث ). شاکر. اسیف . عسیف . جری . عُضُرت . عضارط. عضروط. عتیل . اجیر. (منتهی الارب ). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان ). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه . که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده :
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت .
نشسته نظاره من از دورشان
توگفتی بدم پیش مزدورشان .
بدو گفت مزدورت آید بکار
که پیشت گذارد به بد روزگار.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست .
زمان بنده کردار مزدور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست .
گر کارکنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسبد به شب دست آبله .
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت . (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم . (کلیله و دمنه ص 51 و 52).
بلکه مزدور دار خانه ٔ بخل
صفت عدل شاه میگوید.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصه ٔ کافور کرد از قرصه ٔ شمس الضحی .
به آبادیش دار منشور خویش
که هرکس دهد حق مزدور خویش .
- مزدور بودن ؛ اجیر بودن . برای کسی در مقابل مزد کار کردن .
|| باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد :
به خنجر حنجر من بازبری
نشانی مر مرا برپشت مزدور.
به چرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.
|| شاگرد. (برهان ). || نوکر. مستخدم . چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از جرس نفس برآور غریو
بنده ٔ دین باش نه مزدور دیو
ترک جان خویش کن کو اینت گفت
از ضلالت نفس را مزدور باش .
|| کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله . فعله :
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان .
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنا
...آن کند در دو ماه بناگرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور .
|| مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت .
نشسته نظاره من از دورشان
توگفتی بدم پیش مزدورشان .
بدو گفت مزدورت آید بکار
که پیشت گذارد به بد روزگار.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست .
زمان بنده کردار مزدور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست .
گر کارکنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسبد به شب دست آبله .
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت . (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه ٔ بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم . (کلیله و دمنه ص 51 و 52).
بلکه مزدور دار خانه ٔ بخل
صفت عدل شاه میگوید.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصه ٔ کافور کرد از قرصه ٔ شمس الضحی .
به آبادیش دار منشور خویش
که هرکس دهد حق مزدور خویش .
- مزدور بودن ؛ اجیر بودن . برای کسی در مقابل مزد کار کردن .
|| باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد :
به خنجر حنجر من بازبری
نشانی مر مرا برپشت مزدور.
به چرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.
|| شاگرد. (برهان ). || نوکر. مستخدم . چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از جرس نفس برآور غریو
بنده ٔ دین باش نه مزدور دیو
ترک جان خویش کن کو اینت گفت
از ضلالت نفس را مزدور باش .
|| کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله . فعله :
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان .
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنا
...آن کند در دو ماه بناگرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور .
|| مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).