مر
لغتنامه دهخدا
مر. [ م ُرر ] (ع ص ) تلخ . خلاف حلو. (منتهی الارب ). مقابل شیرین . مجازاً به معنی سخت و ناگوار :
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی ).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.
|| ناسازگار. بداخم . تلخ رو :
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش .
|| ج ِ مُرَّة. رجوع به مُرَّة شود. || بحت . (یادداشت مؤلف ). نص . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود :
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.
|| در تداول ، مر قانون ، صریح و ظاهر قانون ، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون . (یادداشت مؤلف ). نص قانون . رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود. || کلام بد. (یادداشت مؤلف ).
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی ).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.
|| ناسازگار. بداخم . تلخ رو :
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش .
|| ج ِ مُرَّة. رجوع به مُرَّة شود. || بحت . (یادداشت مؤلف ). نص . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود :
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.
|| در تداول ، مر قانون ، صریح و ظاهر قانون ، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون . (یادداشت مؤلف ). نص قانون . رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود. || کلام بد. (یادداشت مؤلف ).