مرد
لغتنامه دهخدا
مرد. [ م َ ] (اِ) انسان نرینه . آدمیزاد نر. جنس نر از انسان . نوع نر از آدمی . مقابل زن که نوع ماده است . (ناظم الاطباء) :
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت .
|| انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده . که بالغ شده است و زن کرده است . مقابل پسر بچه و پسر : و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آید. (حدود العالم ).
بنده ٔ مراد دل نبود مردم
مردان مگوی مرد و صبا یارا.
طفلی هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
|| شوی . شوهر. زوج . حلیل :
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن .
|| (ص ) شجاع . دلیر. دلاور. مبارز. هنری . اهل ننگ و نبرد. غیور. بی باک و نترس ، مقابل نامرد به معنی جبون و ترسو و بی غیرت :
حاتم طائی توئی اندرسخا
رستم دستان توئی اندرنبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت .
ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد.
خروشید کای نامداران مرد
کدام از شما آید اندرنبرد.
سیستان خانه ٔ مردان جهان است و بدوست
شرف خانه ٔ مردان جهان تا محشر.
پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود. (تاریخ بیهقی ص 316). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرداست . (تاریخ بیهقی ص 400).
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود مست نگرددز بتی .
اندرین ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است .
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تاکشم خوش در کنارش تنگ تنگ .
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون تپیده اند.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای .
|| راد. بزرگوار. باشخصیت . آدم حسابی . مقابل نامرد به معنی ناکس و ناقابل و سفله :
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی .
زدن مرد را تیغ بر تارخویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش .
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی .
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
مرد آن است که پس از مرگش نامش زنده بماند. (تاریخ بیهقی ص 372). هرون همه ٔ راه می گفت : مرد این است ، و پس از آن حدیث پسر سمک بسیار یاد کردی . (تاریخ بیهقی ص 526).
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی .
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 384 چ ادیب ).
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمعرا سر ببر گر مرد مردی .
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری .
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران زدر رحمت است .
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
کم کن الف مراد تا مرد شوی .
اندر این ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است .
مرد باید که عیب خود بیند.
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست .
کار مردان تحمل است و قرار
من کیم خاک پای مردانم .
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ .
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چومردان که بر خشک تردامنی .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی .
|| (اِ)سپاه . لشکر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ز دریا به دریا همه مرد بود
رخ ماه و خورشید پرگرد بود.
مرد شارستان با امیر ابوالفضل فرود آمد و سپاه مودود به هزیمت برفت . (تاریخ سیستان ص 368). تا آخرالامر تاج الدین بشد، مرد اوق و سیستان بیشتر بروی گشتند و بیشتر سالاران بروی گشتند. (تاریخ سیستان ص 390). || سپاهی . لشکری . مرد جنگی : و این ناحیت را مقداربیست هزار مرد است که با ملکشان بر نشینند. (حدود العالم ).
مر او را ز صدگونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک صد مرد باز.
سپه سالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و بندویه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 102).و اکنون استخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 127).
مگو مرد صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
|| فرستاده . چاکر. نوکر که در تداول امروز آدم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گماشته . قاصد. مأمور :
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برتر نشاند.
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه .
چون از شهرتون برفتیم آن مرد گیلکی [ یعنی رکاب دار امیر گیلکی ] مرا حکایت کرد. (سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص 170).
|| توسعاً، شخص . فرد. کس . انسان . آدمی . آدمیزاد :
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان .
به شاه راه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت .
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که وی را چنین سخن گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). من نه از آن مردانم که به هزیمت شوم . (تاریخ بیهقی ص 350). و لکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگر است و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی ).
و آنکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار.
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری .
چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کاربزرگ ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه ).
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک .
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
ای بسا دردها که بر مرد است
همه جانداروئی در آن درد است .
ز آتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مردبود درع مرد.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد.
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم .
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست .
|| او. مشارالیه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به موبد چنین گفت هرمز که مرد [ بهرام ]
دل شیر دارد به روز نبرد.
و آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). و بد گمانی مرد زیادت گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند که مرد از بست بود و در آن شغل فرمان یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد.
|| (ص ) اهل . درخور. شایسته . دارای اهلیت :
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم .
مرد جنگ است چو پیش آید جنگ
مرد کار است چو پیش آید کار.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است .
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس .
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی .
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست .
همچو گوئی بود سرگردان مدام
هرکه خود را مرد این میدان نمود.
سعدی تو نه مرد خانقاهی
من چون تو قلندری ندیدم .
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ .
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت .
ما مرد زهد وتوبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ٔ صافی خطاب کن .
|| صاحب . دارا. دارنده :
خردمند گوید که مرد خرد
به هنگام خویش اندرون بنگرد.
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه .
چه درویش باشی چه مرد درم .
چه افزون بود زندگانی چه کم .
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او برخورد.
|| (اِ) مأمور. گماشته بر کاری . منصوب به امری . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آمد این شبدیز با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .
|| حریف . هماورد.
- مرد کسی یا کاری بودن ؛ حریف او بودن . از عهده ٔ آن برآمدن :
همی راند نستوه دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد.
عقل نبود مرد این بار گران
نیست بازویش حریف این کمان .
گفت شاها بدان و آگاه باش که زنگیان بی عقل باشند و لند مرد این کار نبود. (اسکندرنامه ٔ خطی ). گفت آمده ام تا جالوت را بکشم گفتند کودکی مکن تو چه مرد وی باشی . (قصص الانبیاء ص 148).
که پدید است درجهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری .
اگر مرد عشقی ره خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
دل من نه مردآن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی .
سینه ٔ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست تن مسکینم .
نه مرد صدمه ٔ عشقی ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن .
- مردان راه ؛ سالکان طریق حق :
چنین نقل دادم ز مردان راه
گدایان منعم فقیران شاه .
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان هم نکردند تنگ .
- مردان مرد ؛ شجاعان . دلیران :
یلان را بباشد همه روی زرد
همه لرزه افتد به مردان مرد.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد.
ببینی کنون کار مردان مرد
کزین پس نجوئی به ایران نبرد.
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد.
بسی رنج بردند مردان مرد
که زین باره ٔ دژ برآرند گرد.
سلیح است و گنج است و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد.
همه گرزداران و مردان مرد
همه شیرمردان روز نبرد.
و سیومرد را گفتندی بدان روزگار و سیستان بدان گویند که همیشه آنجا مردان مرد باشند. (تاریخ سیستان ).
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است و روز نبرد.
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی و شهر یلان نبرد.
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسبشان گاو روز نبرد.
سران خلخ و مردان مرد و شیردلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال .
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد.
دگر زورمندی که روز نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد.
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر رهنورد.
و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند. (تذکرةالاولیاء).
کارآمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینت درد.
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد.
- مرد ایزد ؛ مرد خدا :
همان مرد ایزد ندارد به رنج
اگر چند گردد پراکنده گنج .
گرد پاکی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش .
- مرد جنگی ؛ جنگاور. جنگجو : برادر خویشتن را... با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
سیاهی لشکر نیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار.
- مرد خدا ؛ مرد حق :
نیم نانی گر خورد مرد خدای
بذل درویشان کند نیمی دگر.
مرد خدا به مغرب و مشرق غریب نیست
هر جا که میرود همه ملک خدای اوست .
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای .
- مرد دنیا ؛ دنیاپرست .
- مرد دین ؛ دیندار :
هر آنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
- مرد راه ؛ مرد ره . سالک راه حقیقت :
یکی گفتش ای مرد راه خدای .
- مرد ره چیزی شدن ؛ در سلوک آمدن :
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی .
- مرد کار ؛ کاردان . لایق . کاری : مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
- || جنگی . مرد جنگ : بفرمود که بر سبیل معاونت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان نهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- مرد لاف ؛ لاف زن :
سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف
نبیند زکردار او جز گزاف .
- مرد مرد ؛ سخت شجاع . بغایت دلیر :
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیشتان مرد مرد آمده ست .
و عمروبن شان العاری مردی مرد و معروف بود. (تاریخ سیستان ). و مردی مرد باید تا آنجا بگذرد. (تاریخ سیستان ).
- || سخت با مروت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی .
- مرد میدان ؛ مبارز. همنبرد. حریف . کنایه از حریف و مقابل . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). هماورد. حریف جنگ :
پیش هفتاد صنف بدعت در
سپه آرای و مرد میدان است .
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود.
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مردمیدانش .
- مردنژاد ؛ اصیل . نجیب :
دگر آنکه لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد.
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت و سرد باد.
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
- امثال :
دزد باش و مرد باش .
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم .
گر به دولت برسی مست نگردی مردی .
مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید .
مرد چون میرد نامرد پای گیرد .
مرد را کار و کار را مردان .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو .
هر مردی را کاری .
یا مرد باش یا در قدم مردان باش . (ازامثال و حکم دهخدا).
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشگیفت .
|| انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسیده . که بالغ شده است و زن کرده است . مقابل پسر بچه و پسر : و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آید. (حدود العالم ).
بنده ٔ مراد دل نبود مردم
مردان مگوی مرد و صبا یارا.
طفلی هنوز بسته ٔ گهواره ٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا.
|| شوی . شوهر. زوج . حلیل :
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن .
|| (ص ) شجاع . دلیر. دلاور. مبارز. هنری . اهل ننگ و نبرد. غیور. بی باک و نترس ، مقابل نامرد به معنی جبون و ترسو و بی غیرت :
حاتم طائی توئی اندرسخا
رستم دستان توئی اندرنبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت .
ز ترکان سواری بیامد چو گرد
خروشید کای نامداران مرد.
خروشید کای نامداران مرد
کدام از شما آید اندرنبرد.
سیستان خانه ٔ مردان جهان است و بدوست
شرف خانه ٔ مردان جهان تا محشر.
پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هارون بود. (تاریخ بیهقی ص 316). هم نام دارد و هم مردم و مال و هم به تن خویش مرداست . (تاریخ بیهقی ص 400).
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود مست نگرددز بتی .
اندرین ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است .
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تاکشم خوش در کنارش تنگ تنگ .
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون تپیده اند.
گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را.
در کژاغندمرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود.
مگو مرد، صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای .
|| راد. بزرگوار. باشخصیت . آدم حسابی . مقابل نامرد به معنی ناکس و ناقابل و سفله :
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی .
زدن مرد را تیغ بر تارخویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش .
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی .
خردمند آن کسی را مرد خواند
که راز خود نهفتن می تواند.
مرد آن است که پس از مرگش نامش زنده بماند. (تاریخ بیهقی ص 372). هرون همه ٔ راه می گفت : مرد این است ، و پس از آن حدیث پسر سمک بسیار یاد کردی . (تاریخ بیهقی ص 526).
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی .
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ص 384 چ ادیب ).
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمعرا سر ببر گر مرد مردی .
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد
نیکوی و فربهی و لاغری .
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران زدر رحمت است .
هر کو ز مراد کم کند مرد شود
کم کن الف مراد تا مرد شوی .
اندر این ره که راه مردان است
هر که خود را شناخت مرد آن است .
مرد باید که عیب خود بیند.
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست .
کار مردان تحمل است و قرار
من کیم خاک پای مردانم .
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه در دست مپیچ .
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چومردان که بر خشک تردامنی .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .
عاشق بی طلب چه گرد کند
مرد باید که کار مرد کند.
گر بر سر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی .
|| (اِ)سپاه . لشکر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ز دریا به دریا همه مرد بود
رخ ماه و خورشید پرگرد بود.
مرد شارستان با امیر ابوالفضل فرود آمد و سپاه مودود به هزیمت برفت . (تاریخ سیستان ص 368). تا آخرالامر تاج الدین بشد، مرد اوق و سیستان بیشتر بروی گشتند و بیشتر سالاران بروی گشتند. (تاریخ سیستان ص 390). || سپاهی . لشکری . مرد جنگی : و این ناحیت را مقداربیست هزار مرد است که با ملکشان بر نشینند. (حدود العالم ).
مر او را ز صدگونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک صد مرد باز.
سپه سالاری بود که به مبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و بندویه با چند بزرگان دیگر به وی پیوستند با چهل هزار مرد. (فارسنامه ابن بلخی ص 102).و اکنون استخر دیهکی است که در آنجا صد مرد باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 127).
مگو مرد صد کشتم اندر نبرد
یکی زنده کن تات خوانند مرد.
|| فرستاده . چاکر. نوکر که در تداول امروز آدم گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گماشته . قاصد. مأمور :
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برتر نشاند.
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستی رنگی در آن ماه .
چون از شهرتون برفتیم آن مرد گیلکی [ یعنی رکاب دار امیر گیلکی ] مرا حکایت کرد. (سفرنامه چ 3 دبیرسیاقی ص 170).
|| توسعاً، شخص . فرد. کس . انسان . آدمی . آدمیزاد :
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان .
به شاه راه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت .
بسان زنان مرد باید ترا
کجا مرد دانا ستاید ترا.
بوالقاسم کثیر و بوسهل زوزنی گفتند بونصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). اگر این مرد به این هنر نبودی کی زهره داشتی متنبی که وی را چنین سخن گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). من نه از آن مردانم که به هزیمت شوم . (تاریخ بیهقی ص 350). و لکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگر است و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی ).
و آنکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مردچو بر زر نکند کار.
که پدید است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری .
چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کاربزرگ ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه ).
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک .
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
ای بسا دردها که بر مرد است
همه جانداروئی در آن درد است .
ز آتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مردبود درع مرد.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد.
گرمتر شد مرد ز آن منعش که کرد
گرمتر گردد همی از منع مرد.
توان شناخت به یکروز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم .
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست .
|| او. مشارالیه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به موبد چنین گفت هرمز که مرد [ بهرام ]
دل شیر دارد به روز نبرد.
و آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). و بد گمانی مرد زیادت گردید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند که مرد از بست بود و در آن شغل فرمان یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
گرمتر شد مرد زان منعش که کرد.
|| (ص ) اهل . درخور. شایسته . دارای اهلیت :
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم .
مرد جنگ است چو پیش آید جنگ
مرد کار است چو پیش آید کار.
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است .
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس .
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی .
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده اند.
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست .
همچو گوئی بود سرگردان مدام
هرکه خود را مرد این میدان نمود.
سعدی تو نه مرد خانقاهی
من چون تو قلندری ندیدم .
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم .
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندردماغ .
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت .
ما مرد زهد وتوبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ٔ صافی خطاب کن .
|| صاحب . دارا. دارنده :
خردمند گوید که مرد خرد
به هنگام خویش اندرون بنگرد.
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه .
چه درویش باشی چه مرد درم .
چه افزون بود زندگانی چه کم .
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او برخورد.
|| (اِ) مأمور. گماشته بر کاری . منصوب به امری . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آمد این شبدیز با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .
|| حریف . هماورد.
- مرد کسی یا کاری بودن ؛ حریف او بودن . از عهده ٔ آن برآمدن :
همی راند نستوه دل پر ز درد
نبد مرد بهرام روز نبرد.
عقل نبود مرد این بار گران
نیست بازویش حریف این کمان .
گفت شاها بدان و آگاه باش که زنگیان بی عقل باشند و لند مرد این کار نبود. (اسکندرنامه ٔ خطی ). گفت آمده ام تا جالوت را بکشم گفتند کودکی مکن تو چه مرد وی باشی . (قصص الانبیاء ص 148).
که پدید است درجهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری .
اگر مرد عشقی ره خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
دل من نه مردآن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی .
سینه ٔ تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست تن مسکینم .
نه مرد صدمه ٔ عشقی ز سرحد هوس بگذر
هوای سیر دریا داری از ساحل تماشا کن .
- مردان راه ؛ سالکان طریق حق :
چنین نقل دادم ز مردان راه
گدایان منعم فقیران شاه .
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان هم نکردند تنگ .
- مردان مرد ؛ شجاعان . دلیران :
یلان را بباشد همه روی زرد
همه لرزه افتد به مردان مرد.
برادرش را خواند فرشیدورد
سپاهی برون کرد مردان مرد.
ببینی کنون کار مردان مرد
کزین پس نجوئی به ایران نبرد.
به فرجام گفتی ز مردان مرد
تنی چند بگزین ز بهر نبرد.
بسی رنج بردند مردان مرد
که زین باره ٔ دژ برآرند گرد.
سلیح است و گنج است و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد.
همه گرزداران و مردان مرد
همه شیرمردان روز نبرد.
و سیومرد را گفتندی بدان روزگار و سیستان بدان گویند که همیشه آنجا مردان مرد باشند. (تاریخ سیستان ).
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است و روز نبرد.
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی و شهر یلان نبرد.
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسبشان گاو روز نبرد.
سران خلخ و مردان مرد و شیردلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال .
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد.
دگر زورمندی که روز نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد.
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر رهنورد.
و گفت یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند. (تذکرةالاولیاء).
کارآمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینت درد.
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد.
- مرد ایزد ؛ مرد خدا :
همان مرد ایزد ندارد به رنج
اگر چند گردد پراکنده گنج .
گرد پاکی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش .
- مرد جنگی ؛ جنگاور. جنگجو : برادر خویشتن را... با شست هزار مرد جنگی به مدد او فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
سیاهی لشکر نیاید به کار
یکی مرد جنگی به از صد هزار.
- مرد خدا ؛ مرد حق :
نیم نانی گر خورد مرد خدای
بذل درویشان کند نیمی دگر.
مرد خدا به مغرب و مشرق غریب نیست
هر جا که میرود همه ملک خدای اوست .
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای .
- مرد دنیا ؛ دنیاپرست .
- مرد دین ؛ دیندار :
هر آنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
- مرد راه ؛ مرد ره . سالک راه حقیقت :
یکی گفتش ای مرد راه خدای .
- مرد ره چیزی شدن ؛ در سلوک آمدن :
شرط است که چون مرد ره درد شوی
خاکی تر و ناچیزتر از گرد شوی .
- مرد کار ؛ کاردان . لایق . کاری : مداخل و مخارج آن نواحی به مردان کار و حافظان هشیار سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 263).
- || جنگی . مرد جنگ : بفرمود که بر سبیل معاونت پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان نهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- مرد لاف ؛ لاف زن :
سخن سنج بیرنج اگر مرد لاف
نبیند زکردار او جز گزاف .
- مرد مرد ؛ سخت شجاع . بغایت دلیر :
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیشتان مرد مرد آمده ست .
و عمروبن شان العاری مردی مرد و معروف بود. (تاریخ سیستان ). و مردی مرد باید تا آنجا بگذرد. (تاریخ سیستان ).
- || سخت با مروت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طمع آرد به مردان رنگ زردی
طمع را سر ببر گر مرد مردی .
- مرد میدان ؛ مبارز. همنبرد. حریف . کنایه از حریف و مقابل . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). هماورد. حریف جنگ :
پیش هفتاد صنف بدعت در
سپه آرای و مرد میدان است .
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود.
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مردمیدانش .
- مردنژاد ؛ اصیل . نجیب :
دگر آنکه لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد.
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جزاز حسرت و سرد باد.
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
- امثال :
دزد باش و مرد باش .
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم .
گر به دولت برسی مست نگردی مردی .
مرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید .
مرد چون میرد نامرد پای گیرد .
مرد را کار و کار را مردان .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو .
هر مردی را کاری .
یا مرد باش یا در قدم مردان باش . (ازامثال و حکم دهخدا).