مداوا
لغتنامه دهخدا
مداوا. [ م ُ ] (از ع ، اِمص ) دواکردن . درمان کردن . مخفف مداوات است . (غیاث اللغات ). مداواة. رجوع به مداواة شود. || چاره . علاج . معالجه . درمان . (ناظم الاطباء) :
مداوابود سیری از جانور
نه این درد را هیچگونه دواست .
در حال خاقانی نگر بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته .
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
چو مدت نماند مداوا چه سود.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم .
- مداوا شدن ؛ درمان کرده شدن . (ناظم الاطباء). معالجه شدن . بهبود یافتن . از بیماری رستن . علاج شدن . درمان شدن .
- مداوا شدن درد یا مرض ؛ دفع شدن . برطرف شدن . رفع شدن .
- مداوا کردن ؛ علاج کردن . درمان کردن . چاره کردن :
رنج ما را که توان برد به یک گوشه ٔچشم
شرط انصاف نباشدکه مداوا نکنی .
مداوابود سیری از جانور
نه این درد را هیچگونه دواست .
در حال خاقانی نگر بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته .
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
چو مدت نماند مداوا چه سود.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم .
- مداوا شدن ؛ درمان کرده شدن . (ناظم الاطباء). معالجه شدن . بهبود یافتن . از بیماری رستن . علاج شدن . درمان شدن .
- مداوا شدن درد یا مرض ؛ دفع شدن . برطرف شدن . رفع شدن .
- مداوا کردن ؛ علاج کردن . درمان کردن . چاره کردن :
رنج ما را که توان برد به یک گوشه ٔچشم
شرط انصاف نباشدکه مداوا نکنی .