محرم
لغتنامه دهخدا
محرم . [ م َ رَ ] (ع ص ، اِ) ناشایست . حرام . (منتهی الارب ). حرام کرده ٔ خدا. (ناظم الاطباء). ج ، محارم . || حرمت . || رحم محرم یا ذومحرم ؛آنکه نکاح با او روا نباشد. (منتهی الارب ). زنی که نکاح کردن آن بر مرد برای همیشه حرام باشد به سبب خویشاوندی یا رضاع یا مصاهرة. (کشاف اصطلاحات الفنون ). خویشاوندی نزدیک که نکاح با او روا نباشد. ج ، محارم . آنکه نکاح با وی حرام باشد. (غیاث ). مقابل نامحرم .
- محرم زن ؛ پدر و پسر و برادر و عم و خال باشد و این پنج مردانی هستند که شرع اسلام ازدواج با آنان را حرام کرده است تنها پدر و برادر و برادرزاده و خواهرزاده و شوی محرم زن باشد و مردان دیگر نامحرم اویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| زوجه . زن . (آنندراج ):
محرم خود را به نامحرم نمودن خوب نیست
دختر رز را به هر محرم نمودن خوب نیست .
|| کسی که اذن دخول در حرم و خانه ٔ شخصی را دارد. (ناظم الاطباء). || خویشاوند.خویش . آشنا : این مرده را در میان زنان محرمی باشد. (ترجمه ٔ النهایه طوسی ص 228). || اهل سر و آنکه در نزد وی بتوان راز را به ودیعه گذاشت . معتمد. (ناظم الاطباء). ندیم . مقرب . خودی . یگانه .رازدار :
دوست محرم بود براز و نیاز
پیش محرم برهنه باید راز.
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم .
این دو نظرمحرم یک دوستند
این دو چو مغز آنهمه چون پوستند.
چون که ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست .
اگر چه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند.
قلم دو زبان است و کاغذ دوروی
نباشند محرم دراین سو زیان .
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس .
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرم است .
سخن را روی با صاحبدلان است
نگویند از حرم الا بمحرم .
چو محرم شدی از خود ایمن مباش
که محرم به یک نقطه مجرم شود.
و آنگه سرادقی که فلک محرمش نبود
کندنداز مدینه و در کربلا زدند.
بواسطه ٔ یکی از محرمان به عرض رسانید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 205).
- محرم اسرار ؛ رازدار.معتمدی که رازها با او در میان توان نهاد :
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست .
- محرم داشتن ؛ معتمد و رازدار داشتن کسی را : پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در راز رسالت . (کلیله و دمنه ). و من در اینکار محرمی دیگر ندارم . (کلیله و دمنه ).
مرا با من از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم .
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم .
هیچ کس را با زنان محرم مدار
که مثال آن چو پنبه است و شرار.
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی .
- محرم دانستن ؛ معتمد و رازدار تصور کردن :
دوستان همچو مهر نمامند
دشمنان همچو ماه محرم دان .
- محرم راز ؛ رازدار. صاحب سِرّ. معتمدی که با وی رازها در میان توان نهاد :
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوئیم
با دوست بگوئیم که او محرم راز است .
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان .
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید.
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حقگزار ما نرسد.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
- محرم شدن ؛ رازدار شدن . معتمد کسی گشتن در حفظ اسرار : و هر راز که ثالثی در آن محرم شود از اشاعت مصون نماند. (کلیله و دمنه ).
سایه ٔ دیوارم ار محرم شدی
در بروی انس و جان دربستمی .
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
چو محرم شدی از خود ایمن مباش
که محرم به یک نقطه مجرم شود.
- محرم غار ؛ کنایه از بسیار رازدار. یار غار :
پیوسته ز یک جیب برآرند سر خویش
شمشیر ترا تیغ اجل محرم غار است .
رجوع به یار غار شود.
- محرم گردانیدن ؛ محرم ساختن . محرم کردن . رازدار ساختن : شیر او را... محرم اسرار خویش گردانید. (کلیله و دمنه ).
- محرم گردیدن ؛ محرم شدن :
هر گه که دلم محرم جانان گردد
فانی شود اندر او و بیجان گردد.
- محرم گشتن ؛ محرم شدن :
اگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت .
- محرم نشان ؛ نشاننده ٔ محرم :
آن کعبه ٔ محرم نشان و آن زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پرواز آمده .
- نامحرم ؛ بیگانه . ناموافق و نامعتمد :
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم .
ز نامحرمان روی پوشیده گل .
رجوع به نامحرم شود. || همدم و هم وثاق . || واقف کار. || مردی که قادر بر نکاح نباشد. مانند پیرمرد از کار افتاده . || نرینه ای که دارای آلات نکاح و ازدواج نباشد مانند خواجه و یا نکاح را نداند مانند کودک و غیر بالغ. (ناظم الاطباء).
- محرم زن ؛ پدر و پسر و برادر و عم و خال باشد و این پنج مردانی هستند که شرع اسلام ازدواج با آنان را حرام کرده است تنها پدر و برادر و برادرزاده و خواهرزاده و شوی محرم زن باشد و مردان دیگر نامحرم اویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| زوجه . زن . (آنندراج ):
محرم خود را به نامحرم نمودن خوب نیست
دختر رز را به هر محرم نمودن خوب نیست .
|| کسی که اذن دخول در حرم و خانه ٔ شخصی را دارد. (ناظم الاطباء). || خویشاوند.خویش . آشنا : این مرده را در میان زنان محرمی باشد. (ترجمه ٔ النهایه طوسی ص 228). || اهل سر و آنکه در نزد وی بتوان راز را به ودیعه گذاشت . معتمد. (ناظم الاطباء). ندیم . مقرب . خودی . یگانه .رازدار :
دوست محرم بود براز و نیاز
پیش محرم برهنه باید راز.
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم .
این دو نظرمحرم یک دوستند
این دو چو مغز آنهمه چون پوستند.
چون که ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست .
اگر چه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند.
قلم دو زبان است و کاغذ دوروی
نباشند محرم دراین سو زیان .
این سخن پیدا و پنهان است بس
که نباشد محرم عنقا مگس .
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرم است .
سخن را روی با صاحبدلان است
نگویند از حرم الا بمحرم .
چو محرم شدی از خود ایمن مباش
که محرم به یک نقطه مجرم شود.
و آنگه سرادقی که فلک محرمش نبود
کندنداز مدینه و در کربلا زدند.
بواسطه ٔ یکی از محرمان به عرض رسانید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 205).
- محرم اسرار ؛ رازدار.معتمدی که رازها با او در میان توان نهاد :
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست .
- محرم داشتن ؛ معتمد و رازدار داشتن کسی را : پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در راز رسالت . (کلیله و دمنه ). و من در اینکار محرمی دیگر ندارم . (کلیله و دمنه ).
مرا با من از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم .
جهانی راز دارم مانده در دل
که را گویم چو یک محرم ندارم .
هیچ کس را با زنان محرم مدار
که مثال آن چو پنبه است و شرار.
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی .
- محرم دانستن ؛ معتمد و رازدار تصور کردن :
دوستان همچو مهر نمامند
دشمنان همچو ماه محرم دان .
- محرم راز ؛ رازدار. صاحب سِرّ. معتمدی که با وی رازها در میان توان نهاد :
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوئیم
با دوست بگوئیم که او محرم راز است .
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان .
یارب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید.
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حقگزار ما نرسد.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
- محرم شدن ؛ رازدار شدن . معتمد کسی گشتن در حفظ اسرار : و هر راز که ثالثی در آن محرم شود از اشاعت مصون نماند. (کلیله و دمنه ).
سایه ٔ دیوارم ار محرم شدی
در بروی انس و جان دربستمی .
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
چو محرم شدی از خود ایمن مباش
که محرم به یک نقطه مجرم شود.
- محرم غار ؛ کنایه از بسیار رازدار. یار غار :
پیوسته ز یک جیب برآرند سر خویش
شمشیر ترا تیغ اجل محرم غار است .
رجوع به یار غار شود.
- محرم گردانیدن ؛ محرم ساختن . محرم کردن . رازدار ساختن : شیر او را... محرم اسرار خویش گردانید. (کلیله و دمنه ).
- محرم گردیدن ؛ محرم شدن :
هر گه که دلم محرم جانان گردد
فانی شود اندر او و بیجان گردد.
- محرم گشتن ؛ محرم شدن :
اگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت .
- محرم نشان ؛ نشاننده ٔ محرم :
آن کعبه ٔ محرم نشان و آن زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پرواز آمده .
- نامحرم ؛ بیگانه . ناموافق و نامعتمد :
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم .
ز نامحرمان روی پوشیده گل .
رجوع به نامحرم شود. || همدم و هم وثاق . || واقف کار. || مردی که قادر بر نکاح نباشد. مانند پیرمرد از کار افتاده . || نرینه ای که دارای آلات نکاح و ازدواج نباشد مانند خواجه و یا نکاح را نداند مانند کودک و غیر بالغ. (ناظم الاطباء).