محبوب
لغتنامه دهخدا
محبوب . [ م َ ] (ع ص ) دوست داشته شده . پسند کرده شده . پسندیده . (ناظم الاطباء). دوست . دوستگان . ضد مبغوض . (یادداشت مؤلف ) (مهذب الاسماء) : هرگاه متقی ... به ترک حسد بکوشد تا در دلهامحبوب گردد. (کلیله و دمنه ). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود از محبوب و مکروه . (کلیله و دمنه ).
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر.
از حدیث این جهان محجوب کرد
خون تن را در دلش محبوب کرد.
هنوزت گر سر صلح است بازآی
کزآن محبوب تر باشی که بودی .
مگر در زمستان که محجوب است و محبوب (آفتاب ). (گلستان ).
طلب از جانب مطلوب بیش است
که در حب از محب محبوب بیش است .
ای زر توئی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانیان به هراوقاتی .
- زر محبوب ؛ زر خالص . (ناظم الاطباء).
- || سکه ٔ ضرب محبوب سلیمی . رجوع به محبوب سلیمی شود.
- محبوب القلوب ؛ رباینده ٔ دلها. (ناظم الاطباء).
|| معشوق . (ناظم الاطباء) :
نظر میداشت اندر راه محبوب
که در ذاتش همان بوده ست محسوب .
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم .
آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد وگفت ... (گلستان ).
گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان .
- محبوب خشک ؛ کنایه از آن معشوق که از او انتفاع نتوان کرد. (آنندراج ).
|| (اصطلاح تصرف ) قطب وحدت و در پاره ای از رسائل به معنای حقیقت روحیه که آن ذات حق است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به محبت شود.
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر.
از حدیث این جهان محجوب کرد
خون تن را در دلش محبوب کرد.
هنوزت گر سر صلح است بازآی
کزآن محبوب تر باشی که بودی .
مگر در زمستان که محجوب است و محبوب (آفتاب ). (گلستان ).
طلب از جانب مطلوب بیش است
که در حب از محب محبوب بیش است .
ای زر توئی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانیان به هراوقاتی .
- زر محبوب ؛ زر خالص . (ناظم الاطباء).
- || سکه ٔ ضرب محبوب سلیمی . رجوع به محبوب سلیمی شود.
- محبوب القلوب ؛ رباینده ٔ دلها. (ناظم الاطباء).
|| معشوق . (ناظم الاطباء) :
نظر میداشت اندر راه محبوب
که در ذاتش همان بوده ست محسوب .
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم .
آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد وگفت ... (گلستان ).
گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان .
- محبوب خشک ؛ کنایه از آن معشوق که از او انتفاع نتوان کرد. (آنندراج ).
|| (اصطلاح تصرف ) قطب وحدت و در پاره ای از رسائل به معنای حقیقت روحیه که آن ذات حق است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به محبت شود.