مجزا
لغتنامه دهخدا
مجزا. [ م ُ ج َزز ] (ع ص ) پاره پاره کرده شده و جزوجزو و علی حده کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). جزٔجزٔشده و جداشده . (ناظم الاطباء). تجزیه شده .این کلمه هم مانند «مبرا» به الف باید نوشته شود نه به یاء زیرا الف آن در اصل همزه بوده است . بنابراین نوشتن آن به صورت «مجزی » درست نیست . (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 10) :
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرش معلا بینند.
خورشید جام شاه مظفر به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند.
ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته .
حراقه وار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم .
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته .
- مجزا شدن ؛ جدا شدن .
- مجزا کردن ؛ جدا کردن . (ناظم الاطباء).
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرش معلا بینند.
خورشید جام شاه مظفر به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند.
ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته .
حراقه وار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم .
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته .
- مجزا شدن ؛ جدا شدن .
- مجزا کردن ؛ جدا کردن . (ناظم الاطباء).