لبیب
لغتنامه دهخدا
لبیب . [ ل َ ] (ع ص ) خردمند. ج ، اَلِبّاء. (منتهی الارب ). عاقل . بخرد. دانا :
ستمگران را چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم .
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لب لبیبان .
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زود سر را ای لبیب .
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب .
- ادیب لبیب ؛ ادیب بخرد و دانا.
|| لازم گیرنده کاری را. (منتهی الارب ). || مرد محرم . قاله ابن درید و انشد:
فقلت لها غنی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذاک لبیب .
ای مُلب ٌ. (منتهی الارب ).
ستمگران را چون جایگه چنین باشد
ستمگری نکند مردم لبیب و فهیم .
لب شیرین لبان را خصلتی هست
که غارت میکند لب لبیبان .
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زود سر را ای لبیب .
وای از آن پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر لبیب .
- ادیب لبیب ؛ ادیب بخرد و دانا.
|| لازم گیرنده کاری را. (منتهی الارب ). || مرد محرم . قاله ابن درید و انشد:
فقلت لها غنی الیک فاننی
حرام و انی بعد ذاک لبیب .
ای مُلب ٌ. (منتهی الارب ).