قبة
لغتنامه دهخدا
قبة. [ ق ُب ْ ب َ ] (ع اِ) قبه . برآمدگی هر چیز راگویند. (برهان ). بنای گرد برآورده چون گنبد. هرچه مثل گنبد سازند، چون قبه ٔ سپر. گنبد. (منتهی الارب ). خرقاهته . (کشاف اصطلاحات الفنون ). خرگاه . (کشاف ). ج ، قُبَب ، قِباب . (منتهی الارب ). || عربان شاخ حجام را میگویند که بدان حجامت کنند. (برهان ). || هزارخانه ٔ گوسفندان . (آنندراج ) :
فرو شد به ماهی و بر شد به ماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
فرو شد به ماهی و بر شد به ماه
بن نیزه و قبه ٔ بارگاه .
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.