فکر
لغتنامه دهخدا
فکر. [ ف ِ ک َ ] (ع اِ) ج ِ فکرة و فِکری ̍. (از اقرب الموارد). ج ِ فکرت . (فرهنگ فارسی معین ) :
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنج است از آن ودل به فکر.
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است .
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر.
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشته ٔ فکر است .
- فکر داشتن ؛ اندیشیدن . در فکر فرورفتن :
از این سرای بدر هیچ می نداند چیست
از آن سبب همه ساله به دل فکر دارد.
رجوع به فکرت شود.
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنج است از آن ودل به فکر.
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است .
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر.
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشته ٔ فکر است .
- فکر داشتن ؛ اندیشیدن . در فکر فرورفتن :
از این سرای بدر هیچ می نداند چیست
از آن سبب همه ساله به دل فکر دارد.
رجوع به فکرت شود.