فراز
لغتنامه دهخدا
فراز. [ ف َ ] (ص ) پهن شده و پخش گردیده . || سرکش ، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش . || بلندشونده و بالارونده . || بلند. (برهان ).
- به فراز شدن . فرازرفتن . رجوع بدین کلمات شود.
|| جمعآمده . (برهان ). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن ، آوردن ، شدن و گردیدن همراه آید. رجوع به ذیل ترکیبات آن شود. || گشاده و باز کرده شده . (برهان ). باز. (یادداشت بخط مؤلف ).
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازشدن . فرازکردن . فرازگردیدن . فرازگشتن . در این معنی از اضداد است و بمعنی بسته نیزآید. رجوع بدین کلمات شود.
|| بسته . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمْع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست .
من و او هر دو به حجره در و می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز.
هریکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز.
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دوجهان گویی فراز است .
خواه ظلَم پاش و خواه نور کزین پس
دیده ٔ خاقانی از زمانه فراز است .
غالب آمد خنده ٔ زن ، شد دراز
جهد می کرد و نمی شد لب فراز.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز.
در این معنی همواره با یک فعل ربطی یا یک رابطه همراه است . || (نف مرخم ) بمعنی فروز باشد که از افروختن است . (برهان ). در این معنی باید با کلمه ای چون «آتش » ترکیب شود، و در آن صورت مأخوذ از مصدر فرازیدن باشد، چه آتش فراز یعنی آتش فروز. (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) بلندی . (برهان ). سربالایی . مقابل نشیب :
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب .
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیاید فرود.
که روزی فراز است و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی بانهیب .
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب .
نشیبهاش چو چنگال های شیر درشت
فرازهاش چوپشت نهنگ ناهموار.
کس نبیند فروشده به نشیب
هرکه را خواجه برکشد به فراز.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن .
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست .
جوانی چون نشیبت بود از آن تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست از آن خوش خوش همی نازی .
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
جستم سراپای جهان ، شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده ست بر من هیچ رازی .
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند؟
آرزومند کعبه را شرط است
که تحمل کند نشیب و فراز.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارداز نشیب و فراز؟
|| باز کردن و گشودن در. (برهان ). رجوع به فرازشدن ، فرازگردیدن و فرازگشتن شود. || پوشیدن ، و به این معنی از اضداد است . || آلت تناسل . || وصل ، چه فرازیدن ، وصل کردن را نیز گویند. (برهان ). رجوع به فرازیدن شود. || خون که عربان دم خوانند. (برهان ). || (ق ) پیش و حضور. (برهان ). در این معنی با یک فعل ربطی همراه میشود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازرفتن . فرازآوردن . فرازشدن . رجوع به این کلمات شود.
|| نشیب . زیر. (برهان ). در این معنی از اضداد است . || (اِ) زبر. بالا. (برهان ) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هر جای بنمود چهر از فراز.
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت اواین زمین را نیست جای .
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز از این مهول مسیل .
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده ام .
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی .
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گل پربار می بینم .
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمْش زی نشیب به استادی .
- از فراز... ؛ بر بالای چیزی :
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.
- بر فراز شدن ؛ بالا رفتن از چیزی . بر روی چیزی رفتن : از پیش چنان بود که بلال بر فرازشدی و گفتی : الصلوة. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
- سرفراز ؛ مقابل سرافکنده . باافتخار.
- سرفرازی ؛ سرفراز بودن . افتخار. خودستایی . تفاخر :
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند.
چو آن سرفرازی نمود، این کمی
از آن دیو کردند، از این آدمی .
- گردن فراز ؛ آنکه گردن خود را همواره راست گیرد و سرافکنده نباشد. سربلند. سرفراز :
همان تیرباران گرفتند باز
بر آن اسب و بهرام گردن فراز.
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان درآرد کمند.
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.
- گردن فرازی ؛ سربلندی . افتخار. تفاخر :
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم .
|| قریب و نزدیک . (برهان ) :
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان .
مکن چشم بر بدمنش باز و گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش .
|| عقب و پس . || (ق ) باز که از تکرار است ، چنانکه فرازده ، یعنی بازبده . || بمعنی زمان باشد، چنانکه گویند: از صباح فراز، یعنی از صباح باز، و از دیروز فراز، یعنی از دیروز باز. (برهان ). در این معنی با «از» همراه خواهد بود :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
وآنک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان .
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز.
|| کنار چیزی . سر چیزی :
گرچه برخوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن .
|| نزد. (یادداشت بخط مؤلف ). در این معنی با فعل ربطی همراه شود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازآوردن . فرازشدن . رجوع به این ترکیبات شود.
|| (حرف اضافه )بمعنی باء تأکید و زینت بر سر افعال درآید. (یادداشت بخط مؤلف ). زیاده و زاید باشد. (برهان ) :
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست .
هیچکس را این فراز نباید گفت . (تاریخ بیهقی ).
- به فراز شدن . فرازرفتن . رجوع بدین کلمات شود.
|| جمعآمده . (برهان ). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن ، آوردن ، شدن و گردیدن همراه آید. رجوع به ذیل ترکیبات آن شود. || گشاده و باز کرده شده . (برهان ). باز. (یادداشت بخط مؤلف ).
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازشدن . فرازکردن . فرازگردیدن . فرازگشتن . در این معنی از اضداد است و بمعنی بسته نیزآید. رجوع بدین کلمات شود.
|| بسته . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمْع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست .
من و او هر دو به حجره در و می مونس ما
باز کرده در شادی و در حجره فراز.
هریکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع
دهن علم فراز و دهن رشوت باز.
ره بیرون شد از عشقت ندانم
در هر دوجهان گویی فراز است .
خواه ظلَم پاش و خواه نور کزین پس
دیده ٔ خاقانی از زمانه فراز است .
غالب آمد خنده ٔ زن ، شد دراز
جهد می کرد و نمی شد لب فراز.
در معرفت بر کسانی است باز
که درهاست بر روی ایشان فراز.
در این معنی همواره با یک فعل ربطی یا یک رابطه همراه است . || (نف مرخم ) بمعنی فروز باشد که از افروختن است . (برهان ). در این معنی باید با کلمه ای چون «آتش » ترکیب شود، و در آن صورت مأخوذ از مصدر فرازیدن باشد، چه آتش فراز یعنی آتش فروز. (یادداشت بخط مؤلف ). || (اِ) بلندی . (برهان ). سربالایی . مقابل نشیب :
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب .
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیاید فرود.
که روزی فراز است و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی بانهیب .
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب .
نشیبهاش چو چنگال های شیر درشت
فرازهاش چوپشت نهنگ ناهموار.
کس نبیند فروشده به نشیب
هرکه را خواجه برکشد به فراز.
گاهش اندر شیب تازم گاه تازم بر فراز
چون کسی کو گاه بازی برنشیند بر رسن .
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست .
جوانی چون نشیبت بود از آن تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست از آن خوش خوش همی نازی .
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
جستم سراپای جهان ، شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم .
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده ست بر من هیچ رازی .
ماهرویا همه اسیر تواَند
چند در شیب و در فراز آیند؟
آرزومند کعبه را شرط است
که تحمل کند نشیب و فراز.
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارداز نشیب و فراز؟
|| باز کردن و گشودن در. (برهان ). رجوع به فرازشدن ، فرازگردیدن و فرازگشتن شود. || پوشیدن ، و به این معنی از اضداد است . || آلت تناسل . || وصل ، چه فرازیدن ، وصل کردن را نیز گویند. (برهان ). رجوع به فرازیدن شود. || خون که عربان دم خوانند. (برهان ). || (ق ) پیش و حضور. (برهان ). در این معنی با یک فعل ربطی همراه میشود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازرفتن . فرازآوردن . فرازشدن . رجوع به این کلمات شود.
|| نشیب . زیر. (برهان ). در این معنی از اضداد است . || (اِ) زبر. بالا. (برهان ) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خورشید تابنده بگشاد راز
به هر جای بنمود چهر از فراز.
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت اواین زمین را نیست جای .
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز از این مهول مسیل .
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده ام .
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی .
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گل پربار می بینم .
گیرم فراز گنبد گردان است
آرمْش زی نشیب به استادی .
- از فراز... ؛ بر بالای چیزی :
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.
- بر فراز شدن ؛ بالا رفتن از چیزی . بر روی چیزی رفتن : از پیش چنان بود که بلال بر فرازشدی و گفتی : الصلوة. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
- سرفراز ؛ مقابل سرافکنده . باافتخار.
- سرفرازی ؛ سرفراز بودن . افتخار. خودستایی . تفاخر :
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند.
چو آن سرفرازی نمود، این کمی
از آن دیو کردند، از این آدمی .
- گردن فراز ؛ آنکه گردن خود را همواره راست گیرد و سرافکنده نباشد. سربلند. سرفراز :
همان تیرباران گرفتند باز
بر آن اسب و بهرام گردن فراز.
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان درآرد کمند.
نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.
- گردن فرازی ؛ سربلندی . افتخار. تفاخر :
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم .
|| قریب و نزدیک . (برهان ) :
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان .
مکن چشم بر بدمنش باز و گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش .
|| عقب و پس . || (ق ) باز که از تکرار است ، چنانکه فرازده ، یعنی بازبده . || بمعنی زمان باشد، چنانکه گویند: از صباح فراز، یعنی از صباح باز، و از دیروز فراز، یعنی از دیروز باز. (برهان ). در این معنی با «از» همراه خواهد بود :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
وآنک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان .
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
به مراد دل او باشم از امروز فراز.
|| کنار چیزی . سر چیزی :
گرچه برخوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن .
|| نزد. (یادداشت بخط مؤلف ). در این معنی با فعل ربطی همراه شود.
ترکیب ها:
- فرازآمدن . فرازآوردن . فرازشدن . رجوع به این ترکیبات شود.
|| (حرف اضافه )بمعنی باء تأکید و زینت بر سر افعال درآید. (یادداشت بخط مؤلف ). زیاده و زاید باشد. (برهان ) :
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست .
هیچکس را این فراز نباید گفت . (تاریخ بیهقی ).