غنج
لغتنامه دهخدا
غنج . [ غ َ ] (ع مص ) ناز. (مقدمة الادب زمخشری ). کرشمه کردن . (منتهی الارب ). ناز و عشوه و غمزه که آن حرکات چشم و ابرو باشد. (برهان قاطع). کرشمه و ناز، و در فرهنگی معتبر آمده : اعتدال حرکات معشوق . (از غیاث اللغات )(از آنندراج ). کَشی . (دستور اللغة) (مقدمة الادب زمخشری ). دلال . کشی کردن . رجوع به غُنج شود :
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج ودلال .
نه ز آسایش خبر دارد نه ازرنج
نه از شادی فزاید او نه از غنج .
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج .
گر تو همی صحبت زمانه بجوئی
آمدت اینک زمان غنج و دلاله .
زین و زآن چند بود با که و مه
مرترا کشی و فیریدن و غنج .
مخمور دو چشم تو به یک غنج و کرشمه
صد بار در خانه ٔ خمار شکسته .
رخ سرخ سیب اندرآید به غنج
به گردنکشی سر برآرد ترنج .
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده با نظرها به غنج .
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .
چونکه دید آن غنج برجست او سبک
چون تجلی حق از پرده ٔ تنک .
غنج و نازت می نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان .
عیب دل کردم که وحشی وضعو هرجائی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین .
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش .
|| (اِ) چوبدستی چوپان که بر سر آن صفحه ای است و با آن برای حیواناتی که از او دور میشوند کلوخ می اندازد. ج . اَغناج . (دزی ج 2 ص 228).
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج ودلال .
نه ز آسایش خبر دارد نه ازرنج
نه از شادی فزاید او نه از غنج .
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج .
گر تو همی صحبت زمانه بجوئی
آمدت اینک زمان غنج و دلاله .
زین و زآن چند بود با که و مه
مرترا کشی و فیریدن و غنج .
مخمور دو چشم تو به یک غنج و کرشمه
صد بار در خانه ٔ خمار شکسته .
رخ سرخ سیب اندرآید به غنج
به گردنکشی سر برآرد ترنج .
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده با نظرها به غنج .
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .
چونکه دید آن غنج برجست او سبک
چون تجلی حق از پرده ٔ تنک .
غنج و نازت می نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان .
عیب دل کردم که وحشی وضعو هرجائی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین .
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش .
|| (اِ) چوبدستی چوپان که بر سر آن صفحه ای است و با آن برای حیواناتی که از او دور میشوند کلوخ می اندازد. ج . اَغناج . (دزی ج 2 ص 228).