غم
لغتنامه دهخدا
غم . [ غ َ ] (ازع ، اِ) مخفف غَم ّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم ، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمه ٔ مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام ، چنانکه شپر که دراصل شب پر بود نام طائر معروف ، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده ، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه . اگر لفظ عربی که حرف آخرش مشدد نیز باشد در فارسی بعنوان فارسی یعنی بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسی بتخفیف باید خواند، چنانکه غم و هم که بمعنی اندوه است و قد و خد و در و حر و غیر ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسی همه را مخفف باید خواند مگر در نظم بضرورت تشدید ظاهر کنند،چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون یکدانه ای » اما در صورت ترکیب و عربی الاسلوب اصل کلمه را رعایت کنند و ظاهر کردن تشدید انسب و اولی است ، چون : عوام الناس و خواص الملوک و حواج بیت اﷲ که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). صاحب آنندراج گوید: الفاظ و ترکیبات جانکاه ، جانسوز، فربه ، سنگین ، لذت و سرشت از صفات غم است . و با الفاظ افتادن ،آمدن ، رفتن ، نشستن ، داشتن ، ریختن ، زدودن ، نهادن ، خوردن ، کشیدن و گفتن استعمال شود - انتهی :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه .
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان .
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی .
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت .
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم .
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). نیمشب بیدار شدم ... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی ).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی .
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش .
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص 34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی .
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه ).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .
از توپرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته .
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم .
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست .
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است .
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت .
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان .
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی .
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشت .
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه .
غمی هر دم بدل از سینه ٔ صدچاک میریزد
ز سقف خانه ٔ درویش هر دم خاک میریزد.
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه ٔ طوفان دارد.
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست .
- به غم افکندن یافکندن ؛ غمگین کردن :
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم .
- به غم بودن دل ؛ غمگین بودن آن :
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم .
- به غم داشتن دل ؛ غمگین کردن آن . غمناک شدن :
شما دل مداریدچندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم .
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم .
- بیغم ؛ آنکه غم ندارد. بی اندوه :
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان .
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشه ٔ فردا کند.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
- پرغم ؛ سخت غمناک . پراندوه . رجوع به پرغم شود.
- غار غم ؛ کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران . (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان ؛ ج ِ غم ، نظیر: گناهان ، اندوهان و جز آن . رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن ؛ کنایه از درد دل کردن : من بانگ بر وی زدم : عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- کم غم ؛ آنکه غمش اندک باشد :
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم .
- هم غم ؛ دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم . بیغمین . غم آشام . غم آشیان . غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی . غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه . غمخوار. غمخوارگی . غمخواره . غمخواری . غمخور. غم خورک . غم خیز. غمدیدگی . غمدیده . غم زدا. غم زدای . غم زدایی . غم زدگی . غم زده . غم سرا. غم سوز. غم سوزی . غم فزا. غمک . غمکاه . غمکده . غمکش . غمگسار. غمگن . غمگنی . غمگین . غمگینی . غمن . غمناک . غمناکی . غمندگی . غمنده . غمی . غمین . رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال :
غم ازبهر فرزند بدتر چه چیز ؟
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا ؛ جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد .
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت .
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند
می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
غم گروهی شادی قومی دگر است .
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند .
غم و درد بهر دلیران بود .
غم و شادمانی نماند دراز .
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
هر غم را بباید غمگساری .
هر غمی را شادی در پی است .
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه .
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان .
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی .
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت .
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم .
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). نیمشب بیدار شدم ... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی ).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی .
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش .
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص 34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی .
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه ).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .
از توپرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته .
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم .
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست .
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است .
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت .
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان .
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی .
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ازغم ما هیچ غم نداشت .
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه .
غمی هر دم بدل از سینه ٔ صدچاک میریزد
ز سقف خانه ٔ درویش هر دم خاک میریزد.
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشه ٔ طوفان دارد.
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست .
- به غم افکندن یافکندن ؛ غمگین کردن :
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم .
- به غم بودن دل ؛ غمگین بودن آن :
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم .
- به غم داشتن دل ؛ غمگین کردن آن . غمناک شدن :
شما دل مداریدچندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم .
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم .
- بیغم ؛ آنکه غم ندارد. بی اندوه :
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان .
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشه ٔ فردا کند.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم .
- پرغم ؛ سخت غمناک . پراندوه . رجوع به پرغم شود.
- غار غم ؛ کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران . (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان ؛ ج ِ غم ، نظیر: گناهان ، اندوهان و جز آن . رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن ؛ کنایه از درد دل کردن : من بانگ بر وی زدم : عبدوس بشنیده است وبا حاتمی غم و شادی گفته ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- کم غم ؛ آنکه غمش اندک باشد :
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم .
- هم غم ؛ دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم . بیغمین . غم آشام . غم آشیان . غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی . غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه . غمخوار. غمخوارگی . غمخواره . غمخواری . غمخور. غم خورک . غم خیز. غمدیدگی . غمدیده . غم زدا. غم زدای . غم زدایی . غم زدگی . غم زده . غم سرا. غم سوز. غم سوزی . غم فزا. غمک . غمکاه . غمکده . غمکش . غمگسار. غمگن . غمگنی . غمگین . غمگینی . غمن . غمناک . غمناکی . غمندگی . غمنده . غمی . غمین . رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال :
غم ازبهر فرزند بدتر چه چیز ؟
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا ؛ جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد .
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازدارد ز سیر در ملکوت .
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند
می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
غم گروهی شادی قومی دگر است .
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند .
غم و درد بهر دلیران بود .
غم و شادمانی نماند دراز .
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آن را نه خرسندی آسان کند.
هر غم را بباید غمگساری .
هر غمی را شادی در پی است .