عنقریب
لغتنامه دهخدا
عنقریب . [ ع َ ق َ ] (ع ق مرکب ) عن قریب . مرکب ازعن + قریب . بزودی . بهمین زودی . بهمین نزدیکی . زود. زود باشد که . در این نزدیکی . تا نه دیر :
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
که سالوک این منزلم عنقریب
بد از نیک نادر شناسد غریب .
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کز او خاطرآزرده گردد غریب .
عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148).
این چنین پرده برانداز که او را دیدم
عنقریب است که رسوای جهانم دارد.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
که سالوک این منزلم عنقریب
بد از نیک نادر شناسد غریب .
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کز او خاطرآزرده گردد غریب .
عنقریب بود که آن سرای و خانه بر سر خداوندش فرودآید و خراب گردد. (تاریخ قم ص 148).
این چنین پرده برانداز که او را دیدم
عنقریب است که رسوای جهانم دارد.