عمر
لغتنامه دهخدا
عمر. [ ع ُ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (دهار). حیات . (اقرب الموارد). زیست . زندگی . مدت حیات و زندگانی :
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.
عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری .
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .
عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .
مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان .
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست .
ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.
مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است .
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده ، ای غافل و مفروش .
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان .
عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین .
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست .
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت .
عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس .
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه ). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم . (کلیله و دمنه ).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم .
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست .
روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم .
باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای .
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت .
چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ .
تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس .
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است .
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی .
کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن .
- آخر عمر ؛ انتهای زندگی . موقع فرارسیدن مرگ : آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
- آفتاب عمر ؛ عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن :
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست ، فارحم .
- آفتاب عمر به زردی رسانیدن ؛ به اواخر عمر رساندن . به مرگ رساندن :
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب .
- ابلق عمر ؛ کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن :
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه ، استخوان ببینم .
- ایام عمر ؛ روزگار زندگی . ایام حیات : بشناختم که آدمی ... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه ).
- بازمانده ٔ عمر ؛ آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است : یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... خواه بزرگ ، خواه حقیر از ملک من بیرون است . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر ؛ بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی : مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه ).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت .
- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است :
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.
برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.
- بقیه ٔ (بقیت ) عمر ؛ باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی : بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان ).
- تضییع عمر ؛ بیهوده گذراندن زندگی : هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه ).
- درازعمر ؛ آنکه عمرش طولانی باشد :
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.
- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن ؛ کنایه است از به پایان رسیدن عمر :
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.
روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش .
روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.
- سال عمر؛ سن . سالهایی که از زندگی گذشته باشد : چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه ).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست .
بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.
- سیر آمدن از عمر ؛ بیزار گشتن از زندگی :
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی .
- شامگاه عمر ؛ اواخر عمر :
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .
- شیشه ٔ عمر ؛ عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر ؛ تباه گشتن زندگی :
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش .
- عمر ابد ؛ عمر باقی . (آنندراج ). زندگانی جاوید و دائمی . (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن ؛ کنایه از عمر نو یافتن است . (آنندراج ) :
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.
- عمر اندک ؛ زندگی کوتاه : عمر اندک در امن و راحت ، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت . (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید :
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.
- عمر بلند ؛ عمر ابد. عمر باقی . (آنندراج ). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک .
- عمر به آخر رسیدن ؛ پایان یافتن مدت حیات : کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .
- عمر به باد دادن ؛ بیهوده گذراندن زندگی . بی هدف سپری ساختن حیات :
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه .
در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .
به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای .
و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند :
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی .
- عمر به باد گشتن ؛ تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی :
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.
- عمر به بن برآوردن ؛ پایان دادن حیات . به سر رساندن زندگانی :
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن .
- عمر به کران کردن ؛ به سر رساندن حیات و زندگی . به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج ):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم .
- عمرپرداز ؛ صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج ) :
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت .
- عمر پیوسته ؛ عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج ).
- عمر جاوید ؛ عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان . عمر پیوسته . (از آنندراج ) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه ).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است .
- عمر خاص ؛ لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج ).
- عمر خود را به کسی دادن ؛ کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج ) :
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.
- عمر دادن بر ؛ سپری کردن عمر بر چیزی :
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این .
- عمر دراز ؛ عمر بلند. (از آنندراج ). زندگانی طولانی . (ناظم الاطباء) :
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم .
هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.
- امثال :
عمر دراز از برای تجربه خوب است . (آنندراج ). عمر دراز از بهر تجربه است . (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن ؛ به آخر رسیدن زندگی . (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن . (از آنندراج ).
- عمر دوباره ؛ عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) :
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.
- عمر رفتن ؛گذشتن عمر :
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.
- عمر سفر کوتاه است ؛ در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) :
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه .
- عمر ضایع کردن ؛ تباه کردن زندگی . بیهوده گذراندن حیات :
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.
- عمر طبع ؛ عبارت از عمر یکصدوبیست سال است ، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض ، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است . (از آنندراج ).
- عمر فانی ؛ عمری که از بین می رود. عمر گذران . ضد عمر جاویدان :
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال .
- عمرفرسا ؛ زندگی ناپایدار و فانی . (ناظم الاطباء).
- عمر کردن ؛زیستن و زندگی کردن . (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن ؛ خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری .
- عمر کوتاه ؛ زندگی کم مدت . حیات اندک . عمر اندک . مقابل عمر دراز :
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .
یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.
- عمر گذاردن ؛ سپری کردن زندگی :
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
- عمر گذاشتن ؛ گذراندن عمر :
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری ... به دست آورم . (کلیله و دمنه ).
- عمر گذشته ؛ آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است :
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات .
- عمر مؤبد ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید. حیات جاودان . زندگانی جاودانی .
- عمر نوح ؛ مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است : فلبث فیهم اءَلف سنة اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) :
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام .
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.
کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم .
می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم .
نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن ، درویش .
یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است .
- عُمروَر ؛ مسن و معمر. (از آنندراج ).
- عمرور شدن ؛ عمر بسیار بهم رسانیدن . مسن و صاحب سن شدن . معمر گردیدن .
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن ؛ دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر : اگر دیگر بار در طلب ایستم ، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه ).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .
- عمر یافتن ؛ زندگانی یافتن . دیری زیستن : ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر ؛ گذراندن زندگی :
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح .
کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.
- کم عمر ؛ اندک عمر. کم سن . کوتاه زندگی :
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه .
- گذر عمر یا گذشتن عمر ؛ سپری گشتن زندگی :
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.
عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری .
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .
عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .
مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان .
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست .
ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.
مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است .
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده ، ای غافل و مفروش .
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان .
عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین .
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست .
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت .
عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس .
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه ). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم . (کلیله و دمنه ).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم .
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست .
روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم .
باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای .
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت .
چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ .
تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس .
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است .
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی .
کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن .
- آخر عمر ؛ انتهای زندگی . موقع فرارسیدن مرگ : آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
- آفتاب عمر ؛ عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن :
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست ، فارحم .
- آفتاب عمر به زردی رسانیدن ؛ به اواخر عمر رساندن . به مرگ رساندن :
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب .
- ابلق عمر ؛ کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن :
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه ، استخوان ببینم .
- ایام عمر ؛ روزگار زندگی . ایام حیات : بشناختم که آدمی ... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه ).
- بازمانده ٔ عمر ؛ آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است : یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... خواه بزرگ ، خواه حقیر از ملک من بیرون است . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر ؛ بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی : مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه ).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت .
- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است :
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.
برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.
- بقیه ٔ (بقیت ) عمر ؛ باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی : بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان ).
- تضییع عمر ؛ بیهوده گذراندن زندگی : هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه ).
- درازعمر ؛ آنکه عمرش طولانی باشد :
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.
- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن ؛ کنایه است از به پایان رسیدن عمر :
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.
روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش .
روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.
- سال عمر؛ سن . سالهایی که از زندگی گذشته باشد : چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه ).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست .
بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.
- سیر آمدن از عمر ؛ بیزار گشتن از زندگی :
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی .
- شامگاه عمر ؛ اواخر عمر :
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .
- شیشه ٔ عمر ؛ عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر ؛ تباه گشتن زندگی :
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش .
- عمر ابد ؛ عمر باقی . (آنندراج ). زندگانی جاوید و دائمی . (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن ؛ کنایه از عمر نو یافتن است . (آنندراج ) :
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.
- عمر اندک ؛ زندگی کوتاه : عمر اندک در امن و راحت ، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت . (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید :
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.
- عمر بلند ؛ عمر ابد. عمر باقی . (آنندراج ). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک .
- عمر به آخر رسیدن ؛ پایان یافتن مدت حیات : کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .
- عمر به باد دادن ؛ بیهوده گذراندن زندگی . بی هدف سپری ساختن حیات :
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه .
در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .
به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای .
و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند :
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی .
- عمر به باد گشتن ؛ تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی :
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.
- عمر به بن برآوردن ؛ پایان دادن حیات . به سر رساندن زندگانی :
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن .
- عمر به کران کردن ؛ به سر رساندن حیات و زندگی . به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج ):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم .
- عمرپرداز ؛ صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج ) :
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت .
- عمر پیوسته ؛ عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج ).
- عمر جاوید ؛ عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان . عمر پیوسته . (از آنندراج ) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه ).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است .
- عمر خاص ؛ لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج ).
- عمر خود را به کسی دادن ؛ کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج ) :
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.
- عمر دادن بر ؛ سپری کردن عمر بر چیزی :
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این .
- عمر دراز ؛ عمر بلند. (از آنندراج ). زندگانی طولانی . (ناظم الاطباء) :
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم .
هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.
- امثال :
عمر دراز از برای تجربه خوب است . (آنندراج ). عمر دراز از بهر تجربه است . (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن ؛ به آخر رسیدن زندگی . (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن . (از آنندراج ).
- عمر دوباره ؛ عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) :
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.
- عمر رفتن ؛گذشتن عمر :
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.
- عمر سفر کوتاه است ؛ در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) :
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه .
- عمر ضایع کردن ؛ تباه کردن زندگی . بیهوده گذراندن حیات :
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.
- عمر طبع ؛ عبارت از عمر یکصدوبیست سال است ، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض ، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است . (از آنندراج ).
- عمر فانی ؛ عمری که از بین می رود. عمر گذران . ضد عمر جاویدان :
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال .
- عمرفرسا ؛ زندگی ناپایدار و فانی . (ناظم الاطباء).
- عمر کردن ؛زیستن و زندگی کردن . (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن ؛ خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری .
- عمر کوتاه ؛ زندگی کم مدت . حیات اندک . عمر اندک . مقابل عمر دراز :
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .
یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.
- عمر گذاردن ؛ سپری کردن زندگی :
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
- عمر گذاشتن ؛ گذراندن عمر :
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری ... به دست آورم . (کلیله و دمنه ).
- عمر گذشته ؛ آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است :
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات .
- عمر مؤبد ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید. حیات جاودان . زندگانی جاودانی .
- عمر نوح ؛ مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است : فلبث فیهم اءَلف سنة اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) :
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام .
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.
کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم .
می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم .
نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن ، درویش .
یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است .
- عُمروَر ؛ مسن و معمر. (از آنندراج ).
- عمرور شدن ؛ عمر بسیار بهم رسانیدن . مسن و صاحب سن شدن . معمر گردیدن .
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن ؛ دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر : اگر دیگر بار در طلب ایستم ، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه ).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .
- عمر یافتن ؛ زندگانی یافتن . دیری زیستن : ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر ؛ گذراندن زندگی :
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح .
کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.
- کم عمر ؛ اندک عمر. کم سن . کوتاه زندگی :
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه .
- گذر عمر یا گذشتن عمر ؛ سپری گشتن زندگی :
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .