عطرسای
لغتنامه دهخدا
عطرسای . [ ع ِ ] (نف مرکب ) عطرسا. عطرساینده . || معطرکننده . خوشبوسازنده . (فرهنگ فارسی معین ) : 
چون گل از کام خود برآر نفس
کام تو عطرسای کام تو بس .
 
ز بس صاف پالوده عطرسای
بسا مغز پالوده کآمد بجای .
 
نقل دهن غزلسرایان
ریحانی مغز عطرسایان .
 
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی .
 
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن .
 
رجوع به عطرسا شود.
- عطرسایان شب ؛ کنایه از ستارگان است :
عطرسایان شب به کار تواند
سبزپوشان در انتظار تواند.
چون گل از کام خود برآر نفس
کام تو عطرسای کام تو بس .
ز بس صاف پالوده عطرسای
بسا مغز پالوده کآمد بجای .
نقل دهن غزلسرایان
ریحانی مغز عطرسایان .
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی .
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن .
رجوع به عطرسا شود.
- عطرسایان شب ؛ کنایه از ستارگان است :
عطرسایان شب به کار تواند
سبزپوشان در انتظار تواند.