طعمه دادن
لغتنامه دهخدا
طعمه دادن . [ طُ م َ /م ِ دَ ] (مص مرکب ) غذا دادن . قوت دادن :
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن .
ناگزیر است مرا طعمه ٔ موران دادن
گر نه موران به سر کان شدنم نگذارند.
آسمان هر دم کشد و آنگه دهد
کشتگان را طعمه ٔ اجرام خویش .
هجر توام که خون جگر طعمه می دهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی .
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن .
ناگزیر است مرا طعمه ٔ موران دادن
گر نه موران به سر کان شدنم نگذارند.
آسمان هر دم کشد و آنگه دهد
کشتگان را طعمه ٔ اجرام خویش .
هجر توام که خون جگر طعمه می دهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی .