طبع
لغتنامه دهخدا
طبع. [ طَ ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده . ج ، طباع . (منتهی الارب ). خوی . (دستور اللغة ادیب نطنزی ). طبیعت . (مهذب الاسماء). آخشیج . (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی ). سرشت . (مقدمة الادب زمخشری ). خلقت . فطرت . طینت . خمیره . جبلت . نهاد. آب و گل . منش .(نصاب ). گوهر. گهر. غریزه . آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است . توس . نحاس . آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است . (از تعریفات جرجانی ) : و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. (حدود العالم ).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ .
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان .
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی .
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ). طبع بشریت است ... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
سوی تو ضحاک بدهنراز طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم .
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی .
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران .
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت وعالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چوخلق خسرو مشرق
ز گریان ابرشد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم .
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند .
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده وگوش کور و کر باشد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است .
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست .
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی .
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است .
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم . (کلیله و دمنه ). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه ). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه ). این ... خصلت از نتایج طبع زنان است . (کلیله و دمنه ).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست .
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم .
باشدچو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم .
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم .
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است .
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است .
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی .
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت ... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی ).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی .
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری .
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی .
|| خاصیت . مزاج . ترکیب . طبیعت . ج ، طباع . اطباع : طبع سودائی ؛ مزاج سودائی . طبع صفراوی ؛ مزاج صفراوی . طبع بلغمی ؛ مزاج بلغمی . طبع دموی ؛ مزاج دموی . صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تارة مرادفاً للطباع . و تارة مرادفاً للطبیعة، کما عرفت ، و یؤید الثانی ما فی مشکوةالانوار من ان الطبع عبارة عن صفة مرکوزة فی الاجسام حالة فیها و هی مظلمة اذ لیس لها معرفة و ادراک ، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی . و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقة و السیلان ، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکورة، فلذا قال البعض : طبع الماء هو الرقة و السیلان و دفع العطش و الانبات . هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیة شرح الوقایه . (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
می ده چهارساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی .
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
هر کسی را ز جهان بهره ٔ او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین .
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه ، طبع لنگر.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب .
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش .
ماننده ٔ خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه ).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم .
طبع چو خاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان .
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن .
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس .
|| رغبت . میل :
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب .
|| (اصطلاح تصوف ) ماسبق به العلم فی حق کل شخص . (در پایان تعریفات جرجانی ). || قریحه ٔ شعری . استعداد شعر سرودن . ذوق شعر گفتن :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت .
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان .
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل .
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم .
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعراندر کسی مدغم .
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال .
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست .
دوری طبعتو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام .
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم .
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست .
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من .
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه .
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش .
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام .
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش .
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن .
طبعنظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است .
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی .
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن .
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش .
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون ... و شکرگستراز صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست :
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبعمرا هست چند گونه جهاز.
- انتهی . رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 238 شود.
|| مثل . مانند. || صنیع. ساخت . || هیئت چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ذات : این بوسهل ... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده . (تاریخ بیهقی ). کلمه ٔطبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است ،از قبیل : آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره . رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع ؛ آنکه خوی انسانی دارد :
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
- باب ِ طبع ؛ باب ِ طبعِ کسی ، موافق میل او.بدلخواه کسی .
- بدطبع ؛ آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی . بدسرشت : بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان ).
- بوزینه طبع ؛ بدخوی . ستیزه جوی . بدمنش . :
کافران اندرمری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
- بی طبع ؛ بی ذوق . بی سلیقه :
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم .
- تاریک طبع ؛ آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی . سیاه دل :
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
- جهان طبع ؛ آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت :
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
- چار طبع ؛معمولاً بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج ، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیزبکار برده اند :
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش .
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چارطبع است مرد.
- چهار طبع ؛ رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع ؛ کژذوق .بی تجربه :
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
- خردمندطبع ؛ آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل :
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس .
- خوش طبع ؛ خوش خوی . نیک سرشت :
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی .
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی .
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
مشفق و مهربان ، خوش طبع و شیرین زبان . (گلستان ).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش .
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی ).
- راست طبع ؛ آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق .راست خوی . راست سرشت :
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بودنه کس عاشق او.
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی .
- ساده طبع ؛ ساده دل . آنکه مکر و فریب ندارد :
تا بدان عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب .
- کریم طبع ؛ بخشنده . آنکه سرشت سخا و جود دارد :
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.
- کریم طبعی ؛ بخشندگی . جود:
یک گروه ازکریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
- کژطبع و کج طبع ؛ بی ذوق . بدنهاد. بدسرشت :
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری .
- گداطبع ؛ فرومایه . بخیل :
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
- مخالف طبع ؛ ستیزه گر. لجوج :
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی .
- ملوک طبع ؛ آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت :
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .
- هشت طبع ؛ ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است :
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان .
|| مجازاً زاده ٔ طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است :
زاده ٔ طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان .
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم .
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی .
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ .
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان .
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی .
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ). طبع بشریت است ... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
سوی تو ضحاک بدهنراز طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم .
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی .
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران .
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت وعالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چوخلق خسرو مشرق
ز گریان ابرشد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم .
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند .
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده وگوش کور و کر باشد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است .
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست .
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی .
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است .
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم . (کلیله و دمنه ). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه ). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه ). این ... خصلت از نتایج طبع زنان است . (کلیله و دمنه ).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست .
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم .
باشدچو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه .
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم .
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم .
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است .
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است .
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی .
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت ... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی ).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی .
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری .
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی .
|| خاصیت . مزاج . ترکیب . طبیعت . ج ، طباع . اطباع : طبع سودائی ؛ مزاج سودائی . طبع صفراوی ؛ مزاج صفراوی . طبع بلغمی ؛ مزاج بلغمی . طبع دموی ؛ مزاج دموی . صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تارة مرادفاً للطباع . و تارة مرادفاً للطبیعة، کما عرفت ، و یؤید الثانی ما فی مشکوةالانوار من ان الطبع عبارة عن صفة مرکوزة فی الاجسام حالة فیها و هی مظلمة اذ لیس لها معرفة و ادراک ، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی . و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقة و السیلان ، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکورة، فلذا قال البعض : طبع الماء هو الرقة و السیلان و دفع العطش و الانبات . هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیة شرح الوقایه . (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
می ده چهارساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی .
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
هر کسی را ز جهان بهره ٔ او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین .
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه ، طبع لنگر.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب .
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش .
ماننده ٔ خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه ).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم .
طبع چو خاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان .
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن .
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس .
|| رغبت . میل :
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب .
|| (اصطلاح تصوف ) ماسبق به العلم فی حق کل شخص . (در پایان تعریفات جرجانی ). || قریحه ٔ شعری . استعداد شعر سرودن . ذوق شعر گفتن :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت .
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان .
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل .
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم .
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعراندر کسی مدغم .
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال .
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست .
دوری طبعتو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام .
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم .
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست .
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من .
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه .
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش .
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام .
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش .
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن .
طبعنظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است .
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی .
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن .
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش .
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون ... و شکرگستراز صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست :
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبعمرا هست چند گونه جهاز.
- انتهی . رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 238 شود.
|| مثل . مانند. || صنیع. ساخت . || هیئت چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ذات : این بوسهل ... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده . (تاریخ بیهقی ). کلمه ٔطبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است ،از قبیل : آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره . رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع ؛ آنکه خوی انسانی دارد :
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
- باب ِ طبع ؛ باب ِ طبعِ کسی ، موافق میل او.بدلخواه کسی .
- بدطبع ؛ آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی . بدسرشت : بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان ).
- بوزینه طبع ؛ بدخوی . ستیزه جوی . بدمنش . :
کافران اندرمری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
- بی طبع ؛ بی ذوق . بی سلیقه :
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم .
- تاریک طبع ؛ آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی . سیاه دل :
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
- جهان طبع ؛ آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت :
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
- چار طبع ؛معمولاً بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج ، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیزبکار برده اند :
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش .
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چارطبع است مرد.
- چهار طبع ؛ رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع ؛ کژذوق .بی تجربه :
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
- خردمندطبع ؛ آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل :
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس .
- خوش طبع ؛ خوش خوی . نیک سرشت :
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی .
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی .
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
مشفق و مهربان ، خوش طبع و شیرین زبان . (گلستان ).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش .
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی ).
- راست طبع ؛ آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق .راست خوی . راست سرشت :
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بودنه کس عاشق او.
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی .
- ساده طبع ؛ ساده دل . آنکه مکر و فریب ندارد :
تا بدان عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب .
- کریم طبع ؛ بخشنده . آنکه سرشت سخا و جود دارد :
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.
- کریم طبعی ؛ بخشندگی . جود:
یک گروه ازکریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
- کژطبع و کج طبع ؛ بی ذوق . بدنهاد. بدسرشت :
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری .
- گداطبع ؛ فرومایه . بخیل :
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
- مخالف طبع ؛ ستیزه گر. لجوج :
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی .
- ملوک طبع ؛ آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت :
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش .
- هشت طبع ؛ ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است :
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان .
|| مجازاً زاده ٔ طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است :
زاده ٔ طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان .
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم .
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی .
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.