صورت
لغتنامه دهخدا
صورت . [ رَ ] (ع اِ) صورة. هیأت . خلقت . (السامی ). شکل . شاره . تمثال . نقش . نگار :
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک .
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ .
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی .
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست . (نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان .
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست .
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب .
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . (گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست .
|| چهره . چهر. رخ . وجه . دیم . مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف . (حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین .
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه ).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی .
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است .
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی .
جمال صورت و کمال معنی داشت . (گلستان ).
|| تصویر. عکس . نقش . نگار :
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی .
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست .
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست .
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست .
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش .
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری .
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال .
|| ظاهر. حس . دید. بدید :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم .
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام .
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان ).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم .
|| قالب . جسم . کالبد :
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
|| چونی . چگونگی . کیفیت : نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی ). تو صاحب بریدی ... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال . (تاریخ بیهقی ).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان .
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه ). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه ).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
|| تصور : چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی ). || (اصطلاح فلسفه ) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل هیولی . ماده :
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی .
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی . سیرت :
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم .
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم .
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست .
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده ... (گلستان سعدی ).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است .
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست .
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی . اطلس : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم . (حدود العالم ). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب )اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم ). || رنگ :
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
|| گونه . گون . شکل . جنس . نوع .
- آدم صورت ؛ بصورت آدمی . آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او :
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است .
- آدمی صورت ؛ آدم صورت : بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی ).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است .
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن ؛ مسخ گردیدن . مسخ شدن . تغییر قیافه یافتن .
- از صورت خواری شستن ؛ عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت ؛ بدشکل . بدقیافه . زشت . زشت صورت .
- بدیعصورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی .
رجوع به صورت ، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت . زیبا :
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست .
رجوع به صورت ، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت ؛ روسبی . فاحشه . مخنث . ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن ؛ با زنی یا امردی درآمیختن . عفت او راربودن .
- بی صورتی ؛ فاحشگی . مخنثی .
- خوب صورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش .
- در آن صورت ؛ با آن صورت . با آن شکل . با آن قیافه :
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
- در این صورت ؛ در این حال . در این وضع. بنابراین .
- || بر این فرض :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
- در صورتی که ؛ اگر. چنانچه : در صورتی که بیاید قبول میکنم ؛ یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت ؛ بدشکل . نازیبا. بدقیافه . بی ریخت .
- زیباصورت ؛خوشگل . زیبا : خواجه ٔ زمان نیکوسیرت ، زیباصورت . (مجالس سعدی ).
- شیطان صورت ؛ زشت . زشت صورت . بدقیافه . بدشکل . رجوع به صورت شود.
- عالم صورت ؛ جهان خاکی . دنیای ظاهر. عالم وجود :
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی .
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .
- || صورت ظاهر. شکل . هیأت :
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل .
- ملائک صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت . خوشگل . زیبا :
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی .
- نکوصورت ؛ خوب صورت . زیبا :
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش .
- هر آن صورت ؛ هر حال . هر کیفیت : بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان ).
- هم صورت ؛ بسان . بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است .
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک .
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ .
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی .
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست . (نوروزنامه ).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان .
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست .
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب .
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم . (گلستان سعدی ).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست .
|| چهره . چهر. رخ . وجه . دیم . مُحَیّا. طلعت : دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف . (حدود العالم ).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین .
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه ).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی .
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است .
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی .
جمال صورت و کمال معنی داشت . (گلستان ).
|| تصویر. عکس . نقش . نگار :
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی .
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست .
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست .
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست .
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش .
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه ).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری .
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست .
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال .
|| ظاهر. حس . دید. بدید :
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی .
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم .
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام .
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان ).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم .
|| قالب . جسم . کالبد :
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
|| چونی . چگونگی . کیفیت : نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی ). تو صاحب بریدی ... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال . (تاریخ بیهقی ).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان .
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه ). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه ).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
|| تصور : چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی ). || (اصطلاح فلسفه ) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل هیولی . ماده :
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی .
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی . سیرت :
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم .
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم .
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست .
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده ... (گلستان سعدی ).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است .
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست .
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی . اطلس : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم . (حدود العالم ). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب )اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم ). || رنگ :
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
|| گونه . گون . شکل . جنس . نوع .
- آدم صورت ؛ بصورت آدمی . آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او :
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است .
- آدمی صورت ؛ آدم صورت : بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی ).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است .
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن ؛ مسخ گردیدن . مسخ شدن . تغییر قیافه یافتن .
- از صورت خواری شستن ؛ عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن . (ناظم الاطباء).
- اهل صورت ؛ آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت ؛ بدشکل . بدقیافه . زشت . زشت صورت .
- بدیعصورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی .
رجوع به صورت ، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت . زیبا :
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست .
رجوع به صورت ، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت ؛ روسبی . فاحشه . مخنث . ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن ؛ با زنی یا امردی درآمیختن . عفت او راربودن .
- بی صورتی ؛ فاحشگی . مخنثی .
- خوب صورت ؛ زیباصورت . زیبا. خوشگل :
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش .
- در آن صورت ؛ با آن صورت . با آن شکل . با آن قیافه :
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
- در این صورت ؛ در این حال . در این وضع. بنابراین .
- || بر این فرض :
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
- در صورتی که ؛ اگر. چنانچه : در صورتی که بیاید قبول میکنم ؛ یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت ؛ بدشکل . نازیبا. بدقیافه . بی ریخت .
- زیباصورت ؛خوشگل . زیبا : خواجه ٔ زمان نیکوسیرت ، زیباصورت . (مجالس سعدی ).
- شیطان صورت ؛ زشت . زشت صورت . بدقیافه . بدشکل . رجوع به صورت شود.
- عالم صورت ؛ جهان خاکی . دنیای ظاهر. عالم وجود :
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی .
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .
- || صورت ظاهر. شکل . هیأت :
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل .
- ملائک صورت ؛ آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت . خوشگل . زیبا :
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی .
- نکوصورت ؛ خوب صورت . زیبا :
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش .
- هر آن صورت ؛ هر حال . هر کیفیت : بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان ).
- هم صورت ؛ بسان . بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است .