صدرالدین
لغتنامه دهخدا
صدرالدین . [ ص َ رُدْ دی ] (اِخ ) (میر...) مجذوب . در مزار میرفخر منزل داشت و در اوایل حال بکسب کمال مشغول بود و به آن مشعوف . چون تحصیل کمال نمود جذبه ای از عالم غیب باو رسید و او را از خودی خود برهانید. و از غم و الم خودی خلاص گردانید و چون جذبه بر او غلبه می کرد عقل او مغلوب می گشت ولیکن در این حال سخنان خوب می گفت و شعرهای پخته نیز از او ناشی می گشت و این بیت او راست :
لب و دندان آن مه با چه ماند
چو قندی بر برنج دانه دانه .
لب و دندان آن مه با چه ماند
چو قندی بر برنج دانه دانه .