شکیبیدن
لغتنامه دهخدا
شکیبیدن . [ ش ِ / ش َ دَ ] (مص ) متحمل شدن . صابر و بردبار گشتن . (ناظم الاطباء). صبر کردن . تحمل نمودن . قرار و آرام گرفتن . (آنندراج ) (از برهان ). صبر. اصطبار. مصابرت . صبرکردن . شکیبایی . پاییدن . بماندن . خودداری کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون .
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی .
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان .
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن .
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان .
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه .
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری .
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ .
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد [ بوسهل ] که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش .
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست .
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست .
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ .
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل ؛ قرار و آرام گرفتن آن . صبر و توانایی و تحمل داشتن :
جَمَش گفت دشمن ندارمْش ْ نیز
شکیبد دلم گر نیابمْش ْ نیز.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون .
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی .
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان .
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن .
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان .
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه .
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری .
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ .
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد [ بوسهل ] که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش .
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست .
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست .
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ .
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل ؛ قرار و آرام گرفتن آن . صبر و توانایی و تحمل داشتن :
جَمَش گفت دشمن ندارمْش ْ نیز
شکیبد دلم گر نیابمْش ْ نیز.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.