شکوه
لغتنامه دهخدا
شکوه . [ ش ُ ] (اِ) شأن . شوکت . حشمت . بزرگی . بزرگواری . جاه و جلال . (از برهان ) (ناظم الاطباء). حشمت . بزرگی . (لغت فرس اسدی ). جلال . بزرگی . (آنندراج ) (انجمن آرا). حشمت . بزرگی . شوکت . شأن .(غیاث ). طنطنه . طمطراق . دبدبه . شکه . ابهت . فر. سطوت . احتشام . جلالت . ظاهراً از ماده ٔ شکوهیدن و شکهیدن باشد و آن وقت به معنی منعه است نه بزرگی و امثال آن . (یادداشت مؤلف ). جلوه کردن به بزرگی و جلال و خوبی ، و بر این قیاس شکوهد، شکوهید، شکوهیده ، شکه ، شکهیدن و شکهد نیز آمده . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
خردمند گوید من از هر گروه
خردمند را بیش دیدم شکوه .
همی کاست زو فره ٔ ایزدی
برآورده بر وی شکوه بدی .
چنین بود هر دو سپه همگروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه .
ای یمین دولت و هم ملک و دولت را شکوه
ای امین ملت و هم دین و ملت را نگار.
بنای ملک به تیغ و قلم کنندقوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
پیر چون این بشنید، جواب داد بی شکوهی و حشمتی ، گفت : یا امیرالمؤمنین . (تاریخ بیهقی ). نیمه ٔ راه به هرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
نشان داد هر کس که ما راشکوه
از این یک سوار است کآید چو کوه .
وزآن ژنده پیلان و چندین گروه
یکی لشکر از بهر نام و شکوه .
نه پیداست مانا کسی زین گروه
ببردست چونشان نبد بس شکوه .
ابتداء آشفتگی دولت بنی العباس اندر سال سیصدوهشت بود، پس از هر نواحی اضطراب خاست و شکوه ایشان کم شد. (مجمل التواریخ و القصص ).گفت ندیدم او را نخوت و شکوهی که بدان بر قوت او دلیل گرفتمی . (کلیله و دمنه ). و آنکه در سایه ٔ رایت علم آرام گیرد... به مجرد معرفت آن چندان شکوه در ضمیراو پدید آید که اوهام نهایت آنرا درنتواند یافت . (کلیله و دمنه ).
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوه تر نی در دین و خاندان .
پی شکوهش پیراسته بود ملکت
پی جلالش آراسته بود محفل .
امیر طاهر چون پدر [ امیر خلف ] را پیاده دید و شکوه پدری در دل او بود، از اسب فروجست و زمین بوسه داد. (راحةالصدور راوندی ).
جوابش داد مریم کای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر.
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ابا آن شکوه این ندید.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در آن درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
- باشکوه ؛ محتشم . محتشمه . با عظمت و جاه و جلال : تشریفات باشکوه . (یادداشت مؤلف ).
ز یک میل ره تا به البرز کوه
یکی جایگه دید بس با شکوه .
روزی سخت باشکوه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). دیگر روز باری داد سخت باشکوه . (تاریخ بیهقی ).از ترکان خلخ جمعی به انبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 364).
- بشکوه ؛ باشکوه . دارای فر و جاه و جلال : من که بوالفضلم این بوالمظفر را به نشابور دیدم ... پیری سخت بشکوه درازبالای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).بار داد باردادنی سخت بشکوه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
حشمتی داشتی ترا بشکوه
همتی داشتی تو بس بسیار.
- فر و شکوه ؛ جاه و جلال . عظمت وبزرگی . حشمت و شوکت :
گرانمایه کاری به فرّ و شکوه
برفت و شدند آن به آیین گروه .
در آثار نظامی گنجوی و دیگر شاعران ترکیبات زیر بکار برده شده است : انجم شکوه ، دریاشکوه ، سلطان شکوه ، گردون شکوه ، ثریاشکوه ، سکندرشکوه ، صاحب شکوه ، داراشکوه . ورجوع به هر کلمه در جای خود شود.
|| مهابت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث ) (یادداشت مؤلف ). هیبت . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). ترس . مهابت نمودن . (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
سلیح ایچ در دست شهری گروه
نشاید که شه را نباشد شکوه .
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چارلنگر است روان باد صرصرش .
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت .
شکوهش کوه را بنیاد می کَنْد
بروت خاک را چون باد می کَنْد.
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند.
سپهر معدلت آن کس که از حمایت او
گوزن می نکند از شکوه شیر حذر.
|| هیکل با قوت و مهابت . (ناظم الاطباء). هیکل . (منتهی الارب ). || قوت . توانایی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || خدمت . بندگی . (ناظم الاطباء). || وقار.(ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ).
- بشکوه داشتن ؛ شکوهمند گردانیدن . توقیر. (یادداشت مؤلف ).
|| احترام .توقیر. (ناظم الاطباء). حرمت . (دهار). || کلاته و ده کوچک . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
خردمند گوید من از هر گروه
خردمند را بیش دیدم شکوه .
همی کاست زو فره ٔ ایزدی
برآورده بر وی شکوه بدی .
چنین بود هر دو سپه همگروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه .
ای یمین دولت و هم ملک و دولت را شکوه
ای امین ملت و هم دین و ملت را نگار.
بنای ملک به تیغ و قلم کنندقوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
پیر چون این بشنید، جواب داد بی شکوهی و حشمتی ، گفت : یا امیرالمؤمنین . (تاریخ بیهقی ). نیمه ٔ راه به هرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
نشان داد هر کس که ما راشکوه
از این یک سوار است کآید چو کوه .
وزآن ژنده پیلان و چندین گروه
یکی لشکر از بهر نام و شکوه .
نه پیداست مانا کسی زین گروه
ببردست چونشان نبد بس شکوه .
ابتداء آشفتگی دولت بنی العباس اندر سال سیصدوهشت بود، پس از هر نواحی اضطراب خاست و شکوه ایشان کم شد. (مجمل التواریخ و القصص ).گفت ندیدم او را نخوت و شکوهی که بدان بر قوت او دلیل گرفتمی . (کلیله و دمنه ). و آنکه در سایه ٔ رایت علم آرام گیرد... به مجرد معرفت آن چندان شکوه در ضمیراو پدید آید که اوهام نهایت آنرا درنتواند یافت . (کلیله و دمنه ).
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوه تر نی در دین و خاندان .
پی شکوهش پیراسته بود ملکت
پی جلالش آراسته بود محفل .
امیر طاهر چون پدر [ امیر خلف ] را پیاده دید و شکوه پدری در دل او بود، از اسب فروجست و زمین بوسه داد. (راحةالصدور راوندی ).
جوابش داد مریم کای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر.
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ابا آن شکوه این ندید.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در آن درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
- باشکوه ؛ محتشم . محتشمه . با عظمت و جاه و جلال : تشریفات باشکوه . (یادداشت مؤلف ).
ز یک میل ره تا به البرز کوه
یکی جایگه دید بس با شکوه .
روزی سخت باشکوه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). دیگر روز باری داد سخت باشکوه . (تاریخ بیهقی ).از ترکان خلخ جمعی به انبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 364).
- بشکوه ؛ باشکوه . دارای فر و جاه و جلال : من که بوالفضلم این بوالمظفر را به نشابور دیدم ... پیری سخت بشکوه درازبالای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).بار داد باردادنی سخت بشکوه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
حشمتی داشتی ترا بشکوه
همتی داشتی تو بس بسیار.
- فر و شکوه ؛ جاه و جلال . عظمت وبزرگی . حشمت و شوکت :
گرانمایه کاری به فرّ و شکوه
برفت و شدند آن به آیین گروه .
در آثار نظامی گنجوی و دیگر شاعران ترکیبات زیر بکار برده شده است : انجم شکوه ، دریاشکوه ، سلطان شکوه ، گردون شکوه ، ثریاشکوه ، سکندرشکوه ، صاحب شکوه ، داراشکوه . ورجوع به هر کلمه در جای خود شود.
|| مهابت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث ) (یادداشت مؤلف ). هیبت . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). ترس . مهابت نمودن . (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
سلیح ایچ در دست شهری گروه
نشاید که شه را نباشد شکوه .
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چارلنگر است روان باد صرصرش .
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت .
شکوهش کوه را بنیاد می کَنْد
بروت خاک را چون باد می کَنْد.
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند.
سپهر معدلت آن کس که از حمایت او
گوزن می نکند از شکوه شیر حذر.
|| هیکل با قوت و مهابت . (ناظم الاطباء). هیکل . (منتهی الارب ). || قوت . توانایی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || خدمت . بندگی . (ناظم الاطباء). || وقار.(ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ).
- بشکوه داشتن ؛ شکوهمند گردانیدن . توقیر. (یادداشت مؤلف ).
|| احترام .توقیر. (ناظم الاطباء). حرمت . (دهار). || کلاته و ده کوچک . (ناظم الاطباء) (از برهان ).