شمشیر
لغتنامه دهخدا
شمشیر. [ ش ِ / ش َ ] (اِ) سیف . سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است . تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است . (از غیاث ) (برهان ). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان ، ناخن ، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن ، افکندن ، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن ، شمشیر برآهیختن ، آختن ، کشیدن ، از نیام کشیدن ، از نیام برآوردن ، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل ، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن . (آنندراج ). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است . (فرهنگ فارسی معین ). تیغ ابیض . ابوالصلت . حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است . (یادداشت مؤلف ). رداء. سباب العراقیب . سلاح . سمیدع . سمیذع . شجیر. (از منتهی الارب ). سیف . (از منتهی الارب ) (دهار). شطب . ضریبة. صیلم . عطاف . صیقل . عقنقل . عضب . علق . غدیر. قرن . قضم . قرطبی . لج . مضربة. مضرب . ماضی . معطف . وشاح . (المنجد). وشاحة. (منتهی الارب ) (المنجد) :
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی .
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی .
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای .
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست .
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست .
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام .
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم .
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی ، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده ... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی ). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه ).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب .
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب .
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان .
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی .
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم .
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم .
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است ، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست .
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس .
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است .
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است .
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست .
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست .
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
- امثال :
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد . (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان .
جهان زیر شمشیر تیز اندر است .
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
کار شمشیر می کند نه غلاف . (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده . اصلیت ؛ شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته . (از منتهی الارب ). صارم ؛ شمشیر تیز. (دهار). عراص ؛ شمشیر لرزان . (منتهی الارب ). دلق ؛ شمشیر از نیام برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ). خشیب ؛ شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق ؛ شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری ؛ شمشیر بسیارآب . رسب ، مرسب ؛ نام شمشیر نبی (ص ). اسلیل ؛ شمشیر برکشیده شده . صفیحه ؛ شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده . صلت ؛ شمشیر صیقل و بران و برهنه . عابس ؛ شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی . سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده . مسلول ؛ شمشیر برکشیده . معجوف ؛ شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده . صموت ؛ شمشیر گذرنده . قشیب ؛ شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است ). (منتهی الارب ). شرخ ؛ شمشیر آب داده . (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب ).
- به شمشیر دست بردن ؛ شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله :
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست .
- خداوند شمشیر ؛ شمشیرزن . جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه . کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو : با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [ بوسهل ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن ؛ با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن . کنایه از شجاعت ، لیاقت و قدرت نشان دادن است . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر آبدار ؛ شمشیر درخشنده و تیز و برنده . (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن ؛ شمشیر از غلاف برآوردن . (یادداشت مؤلف ). امتسال . امتساح . (منتهی الارب ). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی ). معط. (منتهی الارب ). امتلاح . (المصادر زوزنی ). تمثیل . (از منتهی الارب ). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن ) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن ؛ بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را :
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی .
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی ؛ با شمشیر زدن . فرودآوردن شمشیر بر... :
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی .
- شمشیربازی ؛ شمشیرکشی . شمشیر کشیدن :
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
- شمشیر بران ؛ شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف ). خاشف . (منتهی الارب ). حسام . (دهار). خشوف . خشیف . خضم . جراز. سیف سراطی . (منتهی الارب ). صمصام . (دهار). سراط. صل . ضارم . سیف مقصع. مخصل . عضب . قرضوب . قاضب . قضاب . قضابة. سیف قاصل و قصال و مقصل . (منتهی الارب ).
- شمشیر برکشیدن ؛ شمشیر آختن . شمشیر کشیدن . بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف ). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب ). نضو.(تاج المصادر بیهقی ) (دهار). امتساخ . امتشاق . امتشال . امتحاط. امتشان . (منتهی الارب ) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی ).
- شمشیر پهن ؛ شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز ؛ شمشیری که زره را ببرد و بگدازد :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
- شمشیر چوبین ؛ مخراق . بلونک . (یادداشت مؤلف ). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند :
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان .
- شمشیرحمایل بستن ؛ شمشیر بر کمر بستن . شمشیر بر میان بستن : امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق ) کسی کردن ؛ شمشیر بر (سر) او زدن . (فرهنگ فارسی معین ). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن .
- شمشیر خواباندن ؛ فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را :
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
- شمشیرِ داد ؛ کنایه از نیروی عدالت . قدرت دادگستری :
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
- شمشیر در بغل خوابیدن ؛ با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن . (آنندراج ).
- شمشیر در غلاف کردن ؛ درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن .
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن . رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن ؛ شمشیر در نیام کردن . غلاف کردن شمشیر را :
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن .
- شمشیر در نیام کردن ؛ شمشیر در غلاف کردن . (یادداشت مؤلف ). اشلات . (المصادر زوزنی ). اقراب . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). شیم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) :
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه ؛ شمشیر دولبه . شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد :
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
- شمشیر صبح ؛ کنایه از خورشید است . (یادداشت مؤلف ) :
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان .
- شمشیرِ غازی ؛ شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است :
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی .
- شمشیرفروش ؛ سیاف . آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیرگذار ؛ شمشیرزن . آشنا به فنون شمشیرزنی . کنایه از جنگاور و شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر گران ؛ شمشیر بزرگ . شمشیر بلند و سنگین :
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران .
- شمشیر گوشتین ؛ کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی ؛ کشتن آن کسان یا گروه . از دم شمشیر گذراندن آنان را :
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن .
- شمشیر هندی ؛سیف مهند. مهند. هندوانی . هندی . (یادداشت مؤلف ) :
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام .
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش .
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش .
- شمشیر هواکرده ؛ شمشیر کشیده . شمشیر آخته . تیغ برکشیده . شمشیر برهنه در دست :
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم .
- مرد شمشیر ؛ جنگاور و شمشیرزن . سرباز جنگی :
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت .
- نرم شمشیر ؛ کنایه از شخص ملایم و باگذشت . مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو :
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
|| روشنایی صبح . || روشنایی آفتاب . (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی . سرباز. (یادداشت مؤلف ) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه ). || کنایه از زور و قدرت و توانایی . نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف ). قدرت رزمی : روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی ).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش .
- امثال :
قلم از شمشیر بُرنده تر است ؛ نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است .
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی .
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی .
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای .
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست .
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست .
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام .
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم .
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی ، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده ... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی ). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه ).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب .
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب .
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان .
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی .
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم .
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم .
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است ، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست .
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس .
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است .
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است .
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست .
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست .
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
- امثال :
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد . (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن . (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان .
جهان زیر شمشیر تیز اندر است .
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد . (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
کار شمشیر می کند نه غلاف . (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده . اصلیت ؛ شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته . (از منتهی الارب ). صارم ؛ شمشیر تیز. (دهار). عراص ؛ شمشیر لرزان . (منتهی الارب ). دلق ؛ شمشیر از نیام برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ). خشیب ؛ شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق ؛ شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری ؛ شمشیر بسیارآب . رسب ، مرسب ؛ نام شمشیر نبی (ص ). اسلیل ؛ شمشیر برکشیده شده . صفیحه ؛ شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده . صلت ؛ شمشیر صیقل و بران و برهنه . عابس ؛ شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی . سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده . مسلول ؛ شمشیر برکشیده . معجوف ؛ شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده . صموت ؛ شمشیر گذرنده . قشیب ؛ شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است ). (منتهی الارب ). شرخ ؛ شمشیر آب داده . (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب ).
- به شمشیر دست بردن ؛ شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله :
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست .
- خداوند شمشیر ؛ شمشیرزن . جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه . کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو : با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [ بوسهل ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن ؛ با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن . کنایه از شجاعت ، لیاقت و قدرت نشان دادن است . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر آبدار ؛ شمشیر درخشنده و تیز و برنده . (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن ؛ شمشیر از غلاف برآوردن . (یادداشت مؤلف ). امتسال . امتساح . (منتهی الارب ). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی ). معط. (منتهی الارب ). امتلاح . (المصادر زوزنی ). تمثیل . (از منتهی الارب ). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن ) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن ؛ بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را :
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی .
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی ؛ با شمشیر زدن . فرودآوردن شمشیر بر... :
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی .
- شمشیربازی ؛ شمشیرکشی . شمشیر کشیدن :
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
- شمشیر بران ؛ شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف ). خاشف . (منتهی الارب ). حسام . (دهار). خشوف . خشیف . خضم . جراز. سیف سراطی . (منتهی الارب ). صمصام . (دهار). سراط. صل . ضارم . سیف مقصع. مخصل . عضب . قرضوب . قاضب . قضاب . قضابة. سیف قاصل و قصال و مقصل . (منتهی الارب ).
- شمشیر برکشیدن ؛ شمشیر آختن . شمشیر کشیدن . بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف ). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب ). نضو.(تاج المصادر بیهقی ) (دهار). امتساخ . امتشاق . امتشال . امتحاط. امتشان . (منتهی الارب ) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی ).
- شمشیر پهن ؛ شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز ؛ شمشیری که زره را ببرد و بگدازد :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
- شمشیر چوبین ؛ مخراق . بلونک . (یادداشت مؤلف ). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند :
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان .
- شمشیرحمایل بستن ؛ شمشیر بر کمر بستن . شمشیر بر میان بستن : امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق ) کسی کردن ؛ شمشیر بر (سر) او زدن . (فرهنگ فارسی معین ). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن .
- شمشیر خواباندن ؛ فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را :
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
- شمشیرِ داد ؛ کنایه از نیروی عدالت . قدرت دادگستری :
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
- شمشیر در بغل خوابیدن ؛ با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن . (آنندراج ).
- شمشیر در غلاف کردن ؛ درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن .
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن . رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن ؛ شمشیر در نیام کردن . غلاف کردن شمشیر را :
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن .
- شمشیر در نیام کردن ؛ شمشیر در غلاف کردن . (یادداشت مؤلف ). اشلات . (المصادر زوزنی ). اقراب . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). شیم . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) :
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه ؛ شمشیر دولبه . شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد :
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
- شمشیر صبح ؛ کنایه از خورشید است . (یادداشت مؤلف ) :
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان .
- شمشیرِ غازی ؛ شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است :
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی .
- شمشیرفروش ؛ سیاف . آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیرگذار ؛ شمشیرزن . آشنا به فنون شمشیرزنی . کنایه از جنگاور و شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شمشیر گران ؛ شمشیر بزرگ . شمشیر بلند و سنگین :
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران .
- شمشیر گوشتین ؛ کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی ؛ کشتن آن کسان یا گروه . از دم شمشیر گذراندن آنان را :
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن .
- شمشیر هندی ؛سیف مهند. مهند. هندوانی . هندی . (یادداشت مؤلف ) :
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام .
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش .
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش .
- شمشیر هواکرده ؛ شمشیر کشیده . شمشیر آخته . تیغ برکشیده . شمشیر برهنه در دست :
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم .
- مرد شمشیر ؛ جنگاور و شمشیرزن . سرباز جنگی :
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت .
- نرم شمشیر ؛ کنایه از شخص ملایم و باگذشت . مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو :
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
|| روشنایی صبح . || روشنایی آفتاب . (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی . سرباز. (یادداشت مؤلف ) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه ). || کنایه از زور و قدرت و توانایی . نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف ). قدرت رزمی : روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی ).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش .
- امثال :
قلم از شمشیر بُرنده تر است ؛ نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است .