شایستن
لغتنامه دهخدا
شایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) لایق و درخور بودن . (بهار عجم ). سزاوار بودن . لایق و متناسب بودن . لیاقت داشتن . ارزیدن . (ناظم الاطباء). روا بودن . مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیه ٔ مربوط به لغت «شاید» یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جمله ٔ مرکب سازد و گاه بصورت فعل تام بمعنی سزاوار ولایق بودن و اینک شواهد گونه ٔ دوم را می آوریم و سپس شواهد نوع اول را با تصریح در موضع خود :
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
هرگز تو بهیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و ریش چوپاغنده ٔ حلاج .
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق ... و آنچه بدان ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
که شاید که اندیشه ٔ پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان .
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر گر بدی شایدی .
نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی .
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی .
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای .
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای .
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی .
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی .
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی .
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
گفتند [ غلامان ] ما میراث خداوندیم بنده ٔ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان ).
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی .
امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
دو صد گنج شاید بگفتار داد
که نتوان یکی زان بکردار داد.
عروس است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او.
وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی
مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید.
تا مذهب تو این بود و سنت
جز مر جحیم را تو کجا شایی .
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شایی چو مر خود را نشایستی .
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا.
ندارد سود اگر حاضرنیایی
چو حاضر نیستی حق را نشایی .
در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه ). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه ). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه ). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی . (مجمل التواریخ ). و چون زن حسن بن علی (ع ) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی . (مجمل التواریخ ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه . (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه ).
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود و نشایست مرا.
سرور عقل و تاجدار هنر
دردسر بیند و چنین شاید.
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم .
گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی .
قلم درکش بحرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم .
چو بخت خفته یاری رانشایی
چو دوران سازگاری را نشایی .
گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی
گفتا بپای حادثه شاید که بسپری .
شکر بدست ترشروی خادمم مفرست
اگر بدست خودم زهر میدهی شاید.
ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی ).
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده ٔ شکرآمیز میکنی .
|| امکان داشتن ممکن بودن . روا بودن :
جهاندار از ایران سپاهی ببرد
که گفتند کان را نشاید شمرد.
برفتند و جستند راهی نبود
کز آن راه شایست بالا نمود.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت .
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه .
اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم . گفت : شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172).
چو غرواشه ریش بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
از او رسید بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال .
و قلعه ٔ او نمی شایست ستدن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت . (کلیله و دمنه ).
دلا تا بزرگی نیاری بدست
بجای بزرگان نشاید نشست .
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن .
|| یاری کردن و مدد نمودن . || تلف شدن و نابود گشتن . || لازم و واجب بودن . (ناظم الاطباء).
- شاید و باید ؛ سزاوار و ضروری . لایق و بایا. شایسته و بایسته .
- هر چه شاید و باید گفتن ؛ چیزی فروگذار نکردن .
اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
هرگز تو بهیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین .
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و ریش چوپاغنده ٔ حلاج .
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
و مزغ (مغز) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق ... و آنچه بدان ماند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
که شاید که اندیشه ٔ پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان .
ترا گر بزرگی بیفزایدی
خرد بیشتر گر بدی شایدی .
نشاید نگه کردن آسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی .
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی .
تو بدین از همه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای .
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج
همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای .
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی .
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجوید
ای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی .
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات
بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی .
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
گفتند [ غلامان ] ما میراث خداوندیم بنده ٔ اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. (تاریخ سیستان ).
کنون تو پادشاهی جست بایی
کجا جز پادشاهی را نشایی .
امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند درباب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235).
دو صد گنج شاید بگفتار داد
که نتوان یکی زان بکردار داد.
عروس است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او.
وگر مر خویشتن را از محن بی بهره بپسندی
مراگر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید.
تا مذهب تو این بود و سنت
جز مر جحیم را تو کجا شایی .
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شایی چو مر خود را نشایستی .
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا.
ندارد سود اگر حاضرنیایی
چو حاضر نیستی حق را نشایی .
در بیت المقدس جایی طلب کرد که آن را شاید حایطی یابید. (قصص الانبیاء ص 174). این ها همه سردباشد و مردم محرور را شاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی کجا ترا برین سان پرورید و بدیگری چگونه شایی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). شراب مست کننده نشاید کودکان را که سخت گرم مزاج باشند. (نوروزنامه ). شراب سپید و تنک مردمان گرم مزاج را بشاید. (نوروزنامه ). دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند. (نوروزنامه ). با فرزندان ملوک یمن فساد کردی تا پادشاهی را نشایند و این عادت ایشان بود که هر که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. (مجمل التواریخ ). و یزدجرد را کس نبود که حرب را شایستی . (مجمل التواریخ ). و چون زن حسن بن علی (ع ) بیامد که حسن را زهر داده بود... تو فرزند پیغامبر را نشایستی مرا نیز نشایی . (مجمل التواریخ ). گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ - گفت نه . (تاریخ بخارا). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه ).
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود و نشایست مرا.
سرور عقل و تاجدار هنر
دردسر بیند و چنین شاید.
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم .
گرچه ملک الغرب تویی تاابد اما
بر تخت خراسان ملک الشرق تو شایی .
قلم درکش بحرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم .
چو بخت خفته یاری رانشایی
چو دوران سازگاری را نشایی .
گفتم که سر عدوش نشاید چو گردنی
گفتا بپای حادثه شاید که بسپری .
شکر بدست ترشروی خادمم مفرست
اگر بدست خودم زهر میدهی شاید.
ملک گفتا هر آینه ما را خردمندی کافی باید تا تدبیر مملکت را شاید. (سعدی ).
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده ٔ شکرآمیز میکنی .
|| امکان داشتن ممکن بودن . روا بودن :
جهاندار از ایران سپاهی ببرد
که گفتند کان را نشاید شمرد.
برفتند و جستند راهی نبود
کز آن راه شایست بالا نمود.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت .
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه .
اما روزی چند میهمان ما باش تا بدوستان نیز مشورت کنم . گفت : شاید. بعد از چند روز او را وداع کرد. (قصص الانبیاء ص 172).
چو غرواشه ریش بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
از او رسید بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال .
و قلعه ٔ او نمی شایست ستدن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). حیوانی که در او نفع... باشد چگونه بی انتفاع شاید... گذاشت . (کلیله و دمنه ).
دلا تا بزرگی نیاری بدست
بجای بزرگان نشاید نشست .
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن .
|| یاری کردن و مدد نمودن . || تلف شدن و نابود گشتن . || لازم و واجب بودن . (ناظم الاطباء).
- شاید و باید ؛ سزاوار و ضروری . لایق و بایا. شایسته و بایسته .
- هر چه شاید و باید گفتن ؛ چیزی فروگذار نکردن .