شاهزاده
لغتنامه دهخدا
شاهزاده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) شاهزاد. از نژاد شاه . از نسل شاه . ملک زاده . مرد یا زنی که نسب به شاه برد :
بیفتاد از اسپ اندرون شهریار
دریغ آن جوان شاهزاده سوار.
یکی ترک تیری برو برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی .
ای شاه و شاهزاده و شاهی بتو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت بتو جوان .
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کرد آن کمرگاه چاک .
همه شاهزاده ز تخم قباد
بر ایشان همه فر یزدان و داد.
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون .
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده .
|| ولیعهد. (ناظم الاطباء).
بیفتاد از اسپ اندرون شهریار
دریغ آن جوان شاهزاده سوار.
یکی ترک تیری برو برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی .
ای شاه و شاهزاده و شاهی بتو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت بتو جوان .
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کرد آن کمرگاه چاک .
همه شاهزاده ز تخم قباد
بر ایشان همه فر یزدان و داد.
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون .
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده .
|| ولیعهد. (ناظم الاطباء).