سیمین
لغتنامه دهخدا
سیمین . (ص نسبی ) نقره گین . منسوب به سیم و نقره . (ناظم الاطباء). منسوب به سیم . (آنندراج ). از سیم ساخته . یاسیم در آن بکار برده . (از: سیم ، نقره + ین ، پسوند نسبت ) پهلوی «سیمن » (نقره ای ) و «اسیمین » (نقره ای ). از سیم ساخته . (از حاشیه برهان چ معین ) :
بهشت آئین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه .
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن .
مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
از فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ .
چو سیمین دواتش ندیده ست کس
تن مؤمنی با دل کافری .
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین قنقار.
ترا طوق سیمین درافکندغبغب
مرانیز از آن زلف طوقی برافکن .
صنمهای زرین و سیمین صد پاره زیادت بود که وزن آن جز به روزگار دراز به اعتبار موازین و مغایر معلوم نگشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413).
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین .
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن .
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین را خود را رنجه کرد .
|| سخت سپید. نقره گون . سپید به مانند سیم :
آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سیم سماعیل .
ز سیمین فغی من چون زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .
شنیده بدان سرو سیمین بگفت
که خورشید را گشت ناهید جفت .
ترا گر همچنان شاید بگو آن سرو سیمین را
بگو آن سرو سیمین را بگو آن ماه و پروین را.
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
سرو سیمین قلمزن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشائید.
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام .
تن سیمینش می غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب .
- آهوی سیمین ؛ خوب و ظریف . خوشنما. پاکیزه روی :
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا.
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی درون گاو قربان نماید.
- ساعد سیمین ؛ ساعد ظریف و سپید.
بهشت آئین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه .
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن .
مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
از فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ .
چو سیمین دواتش ندیده ست کس
تن مؤمنی با دل کافری .
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین قنقار.
ترا طوق سیمین درافکندغبغب
مرانیز از آن زلف طوقی برافکن .
صنمهای زرین و سیمین صد پاره زیادت بود که وزن آن جز به روزگار دراز به اعتبار موازین و مغایر معلوم نگشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 413).
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین .
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن .
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین را خود را رنجه کرد .
|| سخت سپید. نقره گون . سپید به مانند سیم :
آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سیم سماعیل .
ز سیمین فغی من چون زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ .
شنیده بدان سرو سیمین بگفت
که خورشید را گشت ناهید جفت .
ترا گر همچنان شاید بگو آن سرو سیمین را
بگو آن سرو سیمین را بگو آن ماه و پروین را.
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
سرو سیمین قلمزن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشائید.
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام .
تن سیمینش می غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب .
- آهوی سیمین ؛ خوب و ظریف . خوشنما. پاکیزه روی :
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا.
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی درون گاو قربان نماید.
- ساعد سیمین ؛ ساعد ظریف و سپید.