سپنجی
لغتنامه دهخدا
سپنجی . [ س ِ پ َ ] (ص نسبی ) خانه ٔ عاریتی . (شرفنامه ). منزل یک شبه بود. (لغت فرس اسدی ص 65) :
ای عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون شمن چینی بر صورت فرخار.
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو میرفت غمگین برون .
ببخش و بخور هرچه آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجی مناز.
وز آن پس چو یعقوب فرزانه رای
بشد زین سپنجی بدیگر سرای .
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی که بنیادش تو افکندی .
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی .
- سرای سپنجی ؛ کنایه از دنیا :
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
سرای سپنجی نماند بکس
ترا نیکویی باد فریادرس .
ای عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون شمن چینی بر صورت فرخار.
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو میرفت غمگین برون .
ببخش و بخور هرچه آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجی مناز.
وز آن پس چو یعقوب فرزانه رای
بشد زین سپنجی بدیگر سرای .
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی که بنیادش تو افکندی .
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی .
- سرای سپنجی ؛ کنایه از دنیا :
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
سرای سپنجی نماند بکس
ترا نیکویی باد فریادرس .