سپنج
لغتنامه دهخدا
سپنج . [ س ِ پ َ ] (اِ) مهمان . (برهان ) :
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان کرد کز ما نبینی تو رنج .
|| عاریت . (برهان ) :
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج .
|| کنایه از دنیا. (آنندراج ). || آرامگاه عاریتی . (برهان ). خانه ٔ عاریه . منزل عاریتی . (آنندراج ) :
همی خواهم از تو من امشب سپنج
نیارم زچیزت از آن پس برنج .
اگرصد بمانی و گر سی و پنج
ببایَدْت رفتن ز جای سپنج .
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس ازرنج رفتن ز جای سپنج .
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست .
رفتند همرهانت و باید همیت رفت
انده مخور که جای سپنج است و بینواست .
ترا این تن یکی خانه ٔسپنج است
مزور بل مغربل چون کباره .
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .
- تیم سپنجی ؛ کاروانسرا. خانه ٔ محقر :
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست .
- سرای سپنج ؛ چون دنیا را بقایی نیست و حکم مهمانخانه ٔ عاریتی دارد آن را نیز بطریق استعاره سرای سپنجی خوانند. (برهان ). رهگذری باشد و کاروانسرای . (حفان ) :
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج .
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج .
نباید نمودن به بیرنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج .
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج .
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگ است و آغاز رنج .
|| چراگاه جانوران که در آن آب و علف بسیار باشد. (برهان ) (جهانگیری ) :
از پی الفغدن روزی بجهد از بامداد
جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان .
اما باید که اشتران و اسبان و غلامان از سپنج بازآرند. (تاریخ بیهقی ).
سپنج ستوران بیگانه سم
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم .
و پانصد سر اسب تازی مادام بسپنج و طویله ٔ او بسته بودی . (تاریخ طبرستان ). همان روز عصیان کردند... و اسبان اصفهبد را که بسپنج بسته داشته گرفته و برنشستند و پیش اصفهبد نیاوردند. (تاریخ سیستان ). || (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) پانزده . (برهان ) (شرفنامه ). سه پنج . || (اِ) خانه ای باشد که مُزارعان و دشت بانان در سر غله زار و فالیز و امثال آن از چوب و علف سازند. (برهان ). خانه ٔ دشتبان و پالیزبان . (آنندراج ) (اوبهی ). || چوب قُلبه باشد و آن چوبیست دراز که بر یک سرآن گاوآهن را نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند :
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج سپنج
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .
رجوع به سبنج شود.
ببازارگان گفت ما را سپنج
توان کرد کز ما نبینی تو رنج .
|| عاریت . (برهان ) :
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمین از تو دارم سپنج .
|| کنایه از دنیا. (آنندراج ). || آرامگاه عاریتی . (برهان ). خانه ٔ عاریه . منزل عاریتی . (آنندراج ) :
همی خواهم از تو من امشب سپنج
نیارم زچیزت از آن پس برنج .
اگرصد بمانی و گر سی و پنج
ببایَدْت رفتن ز جای سپنج .
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس ازرنج رفتن ز جای سپنج .
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست .
رفتند همرهانت و باید همیت رفت
انده مخور که جای سپنج است و بینواست .
ترا این تن یکی خانه ٔسپنج است
مزور بل مغربل چون کباره .
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .
- تیم سپنجی ؛ کاروانسرا. خانه ٔ محقر :
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارمست .
- سرای سپنج ؛ چون دنیا را بقایی نیست و حکم مهمانخانه ٔ عاریتی دارد آن را نیز بطریق استعاره سرای سپنجی خوانند. (برهان ). رهگذری باشد و کاروانسرای . (حفان ) :
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج .
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج .
نباید نمودن به بیرنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج .
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج .
مبندید دل در سرای سپنج
کش انجام مرگ است و آغاز رنج .
|| چراگاه جانوران که در آن آب و علف بسیار باشد. (برهان ) (جهانگیری ) :
از پی الفغدن روزی بجهد از بامداد
جانور سوی سپنج خویش جویان و دوان .
اما باید که اشتران و اسبان و غلامان از سپنج بازآرند. (تاریخ بیهقی ).
سپنج ستوران بیگانه سم
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم .
و پانصد سر اسب تازی مادام بسپنج و طویله ٔ او بسته بودی . (تاریخ طبرستان ). همان روز عصیان کردند... و اسبان اصفهبد را که بسپنج بسته داشته گرفته و برنشستند و پیش اصفهبد نیاوردند. (تاریخ سیستان ). || (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) پانزده . (برهان ) (شرفنامه ). سه پنج . || (اِ) خانه ای باشد که مُزارعان و دشت بانان در سر غله زار و فالیز و امثال آن از چوب و علف سازند. (برهان ). خانه ٔ دشتبان و پالیزبان . (آنندراج ) (اوبهی ). || چوب قُلبه باشد و آن چوبیست دراز که بر یک سرآن گاوآهن را نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند :
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج سپنج
با کس از خلق جهان می نزیی
آدمی وار در این جای سپنج .
رجوع به سبنج شود.