سپاس
لغتنامه دهخدا
سپاس . [ س ِ ] (اِ) پهلوی «سپاس » ، ارمنی «سپاس - ام » (خدمت ). (حاشیه ٔ برهان قاطع معین ). حمد و شکر و نعمت . (برهان ) (غیاث ). حمد. (دهار) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس .
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان .
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه .
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان .
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوة باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس .
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس .
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای .
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی .
هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس .
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را... (کلیله و دمنه ). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که ... (کلیله و دمنه ).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان .
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس .
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم ... (گلستان ).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
|| قبول و منت . (برهان ) (انجمن آرا). منت . (شرفنامه ). قبول . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی .
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ .
نسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس .
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی .
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان . (تاریخ بیهقی ).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم .
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت ).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس .
با این همه کرامت که [ سلطان ]با بنده کرده است ... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه ).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس .
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی .
|| لطف و شفقت و مرحمت . (برهان ). لطف . (صحاح الفرس )(رشیدی ).
- بی سپاس ؛ بی سبب . بیهوده :
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس .
- ناسپاس ؛ کافر نعمت . ناشکر. که شکر نعمت نکند :
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس .
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس .
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس .
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس . (گلستان ).
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس .
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان .
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه .
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان .
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوة باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس .
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس .
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای .
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی .
هم مقصر بُوَم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس .
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را... (کلیله و دمنه ). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که ... (کلیله و دمنه ).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان .
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس .
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم ... (گلستان ).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
|| قبول و منت . (برهان ) (انجمن آرا). منت . (شرفنامه ). قبول . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی .
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ .
نسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس .
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی .
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان . (تاریخ بیهقی ).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم .
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت ).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس .
با این همه کرامت که [ سلطان ]با بنده کرده است ... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه ).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس .
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی .
|| لطف و شفقت و مرحمت . (برهان ). لطف . (صحاح الفرس )(رشیدی ).
- بی سپاس ؛ بی سبب . بیهوده :
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس .
- ناسپاس ؛ کافر نعمت . ناشکر. که شکر نعمت نکند :
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس .
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس .
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس .
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس . (گلستان ).