سفت
لغتنامه دهخدا
سفت . [ س ُ ] (اِ) اوستا «سوپتی » (شانه ) پهلوی «سوفت » پارسی باستان «سوپتی » (شانه ) شغنی «سیود» سریکلی «سود» سنگلیچی «سیود» آلبانی «سوپ » . و رجوع کنید به گریرسن 94. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کتف . (برهان ) (رشیدی ). کتف و دوش . (غیاث ) (جهانگیری ) :
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه ٔ پای بند.
شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت .
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت .
کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت .
سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده ٔ عفوت ز روی کرده ٔ ما بر مدار.
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست .
علاوه ٔ بار بر سفت گرفته روی براه آورد. (مرزبان نامه ).
|| طاق . سقف :
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.
|| بالا. نوک :
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه .
|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). || (ص ) محکم و مضبوط و سخت . (برهان ). محکم . (غیاث ).
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه ٔ پای بند.
شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت .
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت .
کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت .
سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده ٔ عفوت ز روی کرده ٔ ما بر مدار.
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست .
علاوه ٔ بار بر سفت گرفته روی براه آورد. (مرزبان نامه ).
|| طاق . سقف :
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.
|| بالا. نوک :
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه .
|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). || (ص ) محکم و مضبوط و سخت . (برهان ). محکم . (غیاث ).