سست
لغتنامه دهخدا
سست . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «سوست » (ملایم ، سبک ). نرم . ملایم . نازک . ناتوان . ضعیف . کم زور. آهسته . تنبل .کاهل . مانده . بی معنی . بیهوده . ضد سخت . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نازک و ناتوان و ضعیف و درمانده و عاجز و کم زور و بی قوت . (ناظم الاطباء) :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه .
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
زمانی درافتاد از پای سست .
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشدافیون .
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی . (تاریخ بیهقی ).
که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست .
شمشیر قوی نباید از بازوی سست
ناید ز دل شکسته تدبیر درست .
- سست کردن ؛ ضعیف کردن . ناتوان کردن . از کار بازداشتن :
بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست .
توبه را دست و پای سست کند
لاله ٔ سرخ و باده ٔ روشن .
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. (نوروزنامه ).
- سست گشتن ؛ ناتوان شدن . خسته شدن :
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین .
|| نامحکم . نااستوار :
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت .
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان به سست پیمانی .
|| ضعیف . نارسا. نااستوار : هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. (کلیله و دمنه ). || عاجز. درمانده :
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم .
|| بی ارزش . بی قیمت . بی اهمیت :
گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست .
یکی مرده زنده نگشت از گیا
همانا که سست آمد آن کیمیا.
بگویش گناه از توآمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست .
|| بی معنی و بیهوده و باطل . (ناظم الاطباء). واهی . واهن . (مهذب الاسماء). وهن . (دهار) :
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
|| خوار و بی اهمیت :
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست .
|| ناپاک و پلید. || افلیج و مبتلا به فالج . (ناظم الاطباء). || منجمد. یخ زده :
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم .
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .
|| کاهل و تنبل و کسل و کند. || نرم و ملایم . || آهسته . (ناظم الاطباء).
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد.
کنون جویی همی توبت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنایی فسار آهخته و لانه .
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
زمانی درافتاد از پای سست .
گردان گردند پیش میر بمیدان
سست چو مستی که خورده باشدافیون .
تا آنگاه که سست شدی و بیفتادی . (تاریخ بیهقی ).
که گفتند گرشاسب پیراست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست .
شمشیر قوی نباید از بازوی سست
ناید ز دل شکسته تدبیر درست .
- سست کردن ؛ ضعیف کردن . ناتوان کردن . از کار بازداشتن :
بدانست سام نریمان درست
که یزدان ورا ز آن گنه کرد سست .
توبه را دست و پای سست کند
لاله ٔ سرخ و باده ٔ روشن .
شرابی که بترشی زند پی ها را سست کند. (نوروزنامه ).
- سست گشتن ؛ ناتوان شدن . خسته شدن :
چو ارجاسب بیکار ز آنگونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین .
|| نامحکم . نااستوار :
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده برکند.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه ٔ عناصر سخت .
همیشه سست بود در وصال پیمانت
مسلمند ظریفان به سست پیمانی .
|| ضعیف . نارسا. نااستوار : هرکجا رای سست بود شجاعت قوی مفید باشد. (کلیله و دمنه ). || عاجز. درمانده :
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار وسستم .
|| بی ارزش . بی قیمت . بی اهمیت :
گهر بی هنر زار و خوارست و سست
بفرهنگ باشد روان تن درست .
یکی مرده زنده نگشت از گیا
همانا که سست آمد آن کیمیا.
بگویش گناه از توآمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست .
|| بی معنی و بیهوده و باطل . (ناظم الاطباء). واهی . واهن . (مهذب الاسماء). وهن . (دهار) :
سپاه مرا سست خواند بکار
بهندوستان نیست گوید سوار.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
|| خوار و بی اهمیت :
بدان کش همی خواند و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست .
|| ناپاک و پلید. || افلیج و مبتلا به فالج . (ناظم الاطباء). || منجمد. یخ زده :
ستایش خوش آید همه خلق را
ولی سست باشند گاه کرم .
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی .
|| کاهل و تنبل و کسل و کند. || نرم و ملایم . || آهسته . (ناظم الاطباء).