سزا
لغتنامه دهخدا
سزا. [ س ِ / س َ ] (ص ) پهلوی «سچاک « »سچاکیها» (شایسته ، شایستگی ) از ریشه ٔ «سچ » . «سچاک وار». رجوع به سزاوار و سزیدن شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). لایق و سزاوار. (برهان ) (جهانگیری ). لایق و درخور. (آنندراج ) :
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هریکی را سزا.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزابود بنواختند.
شاد باد آن بهمه نیک سزا
و ایمن از نکبت و از شور و ز شر.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه وناز.
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار بملک عالم .
خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که درخور بود سزا بسزا.
او بد سزای صدر جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جزاز بهر ما نکرد.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هریکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران .
امیر رضی اﷲ عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدن سخت بسزا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
دگر هرکه را بد سزا هدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغ است کان به ز راست .
ازایرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبرانرا.
کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج و تخت تویی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
سبحان اﷲ مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم .
جمال عترت و فخر شرف علی که بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد.
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثناگستر شود.
و آنکه رادوست بانصاف برد
منوازش که سزای ستم است .
جان چو سزای تو نیست باد بدست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک بفرق نگین .
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمالی نیش گردد.
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان .
گر تو بکشی چو شمع صدبارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم .
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .
نه هر شاهی سزای تاج و تخت است
بشطرنج اندرون هم شاه باشد.
سزای قدر تو شاها بدست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی .
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد.
- امثال :
سزا بسزا در خور است .
سزا را بسزاوار ده .
سزای حلق ملحد تیغ کافر.
سزای گران فروش نخریدن است .
سزای نیکی بدی است .
|| (اِ) پاداش نیکی و بدی . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (آنندراج ).کیفر :
سزاشان ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با وی فرستاد نیز.
امیر گفت ... من از وی خشنودم و سزای آنکس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی بدست او دادند. (تاریخ بیهقی ). و منادی کردند که هرکس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است . (تاریخ بیهقی ).
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را.
هرکه به لابه ٔ دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی .
... و با او نه بر طریق مجاملت معامله کند سزای او این باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرکو چو روزگار ره غدر میرود
از روزگار هم بستاند سزای خویش .
چون بد و نیک را سزایی هست
گفت و ناگفت را جزایی هست .
|| (ص ) موافق . (برهان ) (جهانگیری ) :
صد منم من که درشود به ثبات
هرچه آید سزا بطبع فراز.
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هریکی را سزا.
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور سزای ستودن بود.
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزابود بنواختند.
شاد باد آن بهمه نیک سزا
و ایمن از نکبت و از شور و ز شر.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه وناز.
ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد
ملکی یافت سزاوار بملک عالم .
خدای دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که درخور بود سزا بسزا.
او بد سزای صدر جهان ناسزا نکرد
این کار کو بکرد جزاز بهر ما نکرد.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هریکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران .
امیر رضی اﷲ عنه برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت و فرمود تا استقبال او بسیجیدن سخت بسزا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
دگر هرکه را بد سزا هدیه داد
بنامه بسی پوزش آورد یاد.
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغ است کان به ز راست .
ازایرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی فساران بی رهبرانرا.
کسری پشت پای بهرام ببوسید و گفت سزای تاج و تخت تویی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
سبحان اﷲ مرا نگوید کس
تا من چه سزای بند سلطانم .
جمال عترت و فخر شرف علی که بعلم
اگر عدیل علی خوانمش سزا باشد.
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثناگستر شود.
و آنکه رادوست بانصاف برد
منوازش که سزای ستم است .
جان چو سزای تو نیست باد بدست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک بفرق نگین .
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمالی نیش گردد.
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان .
گر تو بکشی چو شمع صدبارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم .
اگر زیردستی بیفتد سزاست
زبردست افتاده مرد خداست .
نه هر شاهی سزای تاج و تخت است
بشطرنج اندرون هم شاه باشد.
سزای قدر تو شاها بدست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی .
جزای عدل نور و رحمت آمد
سزای ظلم لعن و ظلمت آمد.
- امثال :
سزا بسزا در خور است .
سزا را بسزاوار ده .
سزای حلق ملحد تیغ کافر.
سزای گران فروش نخریدن است .
سزای نیکی بدی است .
|| (اِ) پاداش نیکی و بدی . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (آنندراج ).کیفر :
سزاشان ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با وی فرستاد نیز.
امیر گفت ... من از وی خشنودم و سزای آنکس که در باب وی این محال گفت فرمودیم . (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی بدست او دادند. (تاریخ بیهقی ). و منادی کردند که هرکس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است . (تاریخ بیهقی ).
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را.
هرکه به لابه ٔ دشمن فریفته شود... سزای او این است . (کلیله و دمنه ).
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی .
... و با او نه بر طریق مجاملت معامله کند سزای او این باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هرکو چو روزگار ره غدر میرود
از روزگار هم بستاند سزای خویش .
چون بد و نیک را سزایی هست
گفت و ناگفت را جزایی هست .
|| (ص ) موافق . (برهان ) (جهانگیری ) :
صد منم من که درشود به ثبات
هرچه آید سزا بطبع فراز.