سر نهادن
لغتنامه دهخدا
سر نهادن . [ س َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) مجازاً،خواب کردن . (غیاث ) (آنندراج ). خوابیدن :
برمدار از مقام مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می .
بشنو الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای .
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است .
|| گذاشتن سر به بالین و مانند آن :
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست .
|| تسلیم شدن . اطاعت کردن . سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را :
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان .
گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف .
سر همه بر اختیار اونهیم
دست بر دامان و دست او دهیم .
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی .
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالت نمانده جای قدم .
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر.
|| تسلیم شدن برای کشته شدن :
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
|| مشغول شدن . پرداختن . شروع کردن :
نهادند [بیژن و منیژه ] هر دو به خوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر.
|| روی آوردن . روانه شدن . روانه گشتن :
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی بر.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی .
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه .
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند.
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم .
- سر به جهان و بیابان نهادن ؛ گریختن :
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری .
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد.
- سر به خدمت نهادن :
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند.
- سر در بیابان نهادن ؛ گریختن . فرار کردن :
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی .
- سر در نشیب نهادن :
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب .
برمدار از مقام مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می .
بشنو الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای .
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالین است .
|| گذاشتن سر به بالین و مانند آن :
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست .
|| تسلیم شدن . اطاعت کردن . سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را :
آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان .
گفت بشنو گر نباشم جای لطف
سر نهادم پیش اژدرهای عنف .
سر همه بر اختیار اونهیم
دست بر دامان و دست او دهیم .
ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا غیر ما جوی .
ز سر نهادن گردنکشان و سالاران
بر آستان جلالت نمانده جای قدم .
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر.
|| تسلیم شدن برای کشته شدن :
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
|| مشغول شدن . پرداختن . شروع کردن :
نهادند [بیژن و منیژه ] هر دو به خوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر.
|| روی آوردن . روانه شدن . روانه گشتن :
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی بر.
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی .
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه .
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند.
به صدقش چنان سر نهی در قدم
که بینی جهان با وجودش عدم .
- سر به جهان و بیابان نهادن ؛ گریختن :
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری .
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد.
- سر به خدمت نهادن :
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند.
- سر در بیابان نهادن ؛ گریختن . فرار کردن :
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی .
- سر در نشیب نهادن :
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب .