سرگرم
لغتنامه دهخدا
سرگرم . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) مشغول و در چراغ هدایت بجد در کاری مشغول شونده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.
دختر رز گر همه باشد مشو سرگرم او
در طریق عشق بازی امت یعقوب باش .
|| مست . (غیاث اللغات ). مردان سرخوش . (آنندراج ) :
عاشقان از می ته شیشه ٔ دل سرگرم اند
چشم مخمور تو سرمست قدح پیمایی است .
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.
دختر رز گر همه باشد مشو سرگرم او
در طریق عشق بازی امت یعقوب باش .
|| مست . (غیاث اللغات ). مردان سرخوش . (آنندراج ) :
عاشقان از می ته شیشه ٔ دل سرگرم اند
چشم مخمور تو سرمست قدح پیمایی است .